پيام قاصدک |
●ما کارگران نمايشيم...*
.................................................................................................................محمد رحمانيان صحنه تالارهاي نمايش قديمي- مثل تالار سنگلج- دو ورودي بيشتر ندارند؛ يکي سمت چپ صحنه و ديگري سمت راست. در مواردي استثنايي، اگر بخواهي بازيگران از انتها و مرکز صحنه وارد شوند بايد کلک بزني و پرده يي چاکدار را در انتها بياويزي. يا ديوار انتهايي را جلوتر نصب کني و دري مقابلش قرار دهي و به ضرب و زور سايه روشن و بازي نور و تاريکي به تماشاگران بقبولاني که در انتهايي صحنه نه به ديوار که به اتاقي و تالاري و کوچه يي و خياباني راه دارد. اما دردسر واقعي زماني است که بخواهي در چنين تالارهايي مدرن بازي در بياوري و بازيگرانت را از ميان تماشاگران و از در ورودي تالار به صحنه بکشاني. آن هم در شرايطي که نه راهروي ويژه يي براي عبور بازيگران وجود دارد و نه ايستگاهي براي توقف و تمرکز آنها. درهاي پشت صحنه نه به راهروهاي عبور بازيگران که به کوچه پشتي تالار راه دارد. کوچه يي با برگ ريز پاييزي يا برف زمستاني. و تو بازيگر اگر بخواهي به فرمان کارگرداني که شيفته ايده هاي مدرن تري براي اجراست تن در دهي و در ميانه بازي، ناگهان از در تماشاگران وارد تالاري مثل تالار سنگلج بشوي، بايد از در پشتي به کوچه بيايي- کوچه يي با برگ ريز پاييزي يا برف زمستاني- و تمام راه را بدوي و به خيابان حافظ برسي و به خيابان بهشت بپيچي و تالار انتظار را طي کني و نفس زنان پشت در بايستي و گوش هايت را تيز کني تا بازيگر روي صحنه با جمله يي «کيو»يً ورود تو را بدهد و تو از دري که تماشاگرانت هم از آن وارد شده اند به وسط جمعيت پرتاب شوي. موضوع اين است؛ فرقي ندارد بازيگر باشي يا تماشاگر... در تالارهاي قديمي نمايش در ويژه يي وجود ندارد. --- اين اتفاقي بود که هنگام ديدن نمايش «خاطرات هنرپيشه نقش دوم» نوشته بهرام بيضايي و کارگرداني هادي مرزبان در تالار سنگلج شاهدش بودم. با دقت به صحنه و بازيگران پيش رويت خيره شده يي که ناگهان صداي بازيگران ديگر را از پشت سر مي شنوي. برمي گردي، آنها را در نقش تظاهرکنندگان مي بيني، يا متظاهران به تظاهر، يا پليس هاي ضدشورش. مرز ميان صحنه و تماشاگر شکسته شده است. آنان حريم امن ما را رعايت نکرده اند يا ما جاي آنها را تنگ کرده ايم؟ هرچه هست، هر کارگرداني که حتي يک بار نمايشي بر صحنه تالار سنگلج برده باشد، به طرفه العيني مي فهمد اين گروه از بازيگران که ناگهان از پشت سر تو را غافلگير کرده اند، تمام کوچه پشتي تالار را دويده اند- کوچه يي با برگ ريز پاييزي يا برف زمستاني- و از خيابان حافظ گذشته اند و به بهشت رسيده اند و... اينجوري است که کوچه هاي پشتي تالارهاي نمايش هم جزيي از صحنه ما مي شود، و خيابان هاي اطرافش. اينجوري است که صحنه ها کم کم بزرگ و بزرگ تر مي شوند و ديگر حريم امني براي تماشا و تماشاگران باقي نمي ماند. همه ما جزيي از بازي هستيم، درست وسط بازي هستيم، ما همه رهگذران کوچه هاي پشتي تالارها و خيابان هاي اطرافش. خش خش برگ هاي پاييزي زير پاي تماشاگر و رهگذر و بازيگر يک صدا بيشتر ندارد. اگر يکي از ما، بازيگر يا تماشاگر يا رهگذر روي برف زمستاني ليز بخورد، به زمين بيفتد و مجروح شود، ديگري زير بغلش را مي گيرد و با خود به تالار نمايش- که حالا بزرگ شده، خيلي بزرگ- مي کشاند. بعد من روي صندلي تماشاگران مي نشينم و تو بازي مي کني. تو زخم مي خوري و من مي گريم. تو لبخند مي زني و من دلشاد مي شوم. تو مي ميري و من دلم مي شکند. من نشسته ام تا برخاستن، دوباره برخاستن تو را ببينم. من براي رنج هاي تو کف مي زنم و تو به احترام اشک هاي من سر خم مي کني. پرده ها فرو مي افتند و من در کوچه پشتي- کوچه يي با برگ ريز پاييزي يا برف زمستاني- با گل سرخي به انتظارت مي مانم... *از نمايشنامه خاطرات هنرپيشه نقش دوم نوشته بهرام بيضايي □ پیام
●نمي تونم بگم به يادت نبودم. نمي تونم هم بگم به يادت بودم. چون همين روزا بود كه داشتم به چيزايي و كسايي فكر مي كردم كه مستقيم و غير مستقيم به تو مربوط مي شدن. به هر حال ديشب انگار دلم مي خواست ببينمت و ازت خبر داشته باشم ولي نمي خواستم كه بفهمي اينو. انگار وسط كوچه بودم كه ته كوچه ديدمت. داشتي مي اومدي بيرون از خونه كه ديدمت. رفتم سر كوچه اون طرف بلوار. اومدي. چند قدم اون طرف تر ايستادي و بدون اين كه بهم نگاه كني گفتي: فكر نمي كني من هم بخوام ازت بي خبر نباشم و اين شد كه با هم راه افتاديم تو پياده رو و خيلي از آدماي آشنا رو ديديم. همونطوري كه فكر مي كردم عوض شده بودي. بيشتر ظاهرت. اونقدر كه خودت نبودي اصلن. ولي يه چيزي بود تو حرفات كه يادم نيستشون ديگه كه مي گفت خودتي. انگار فقط يه چيزي خواسته بود يادم باشه 23 تير 7 سال پيش. همين!
.................................................................................................................يادم هست هنوز. يادم نرفته. □ پیام
●دل آدم دست خودش نيست كه
.................................................................................................................گاهي همينطوري راه مي افتد و راه خودش را مي رود گاهي وقت كمتر هم مي رسد به دل آدم ديگري كه آن هم راه افتادنش دست خودش نبوده شايد اينطوري مي شود كه دل به دل راه داشته مي شود! □ پیام
●از ميان كساني كه براي دعاي باران به تپه مي روند، تنها كساني كه با خود چتر به همراه مي برند به كارشان ايمان دارند.
.................................................................................................................آنتوان چخوف □ پیام .................................................................................................................
●
.................................................................................................................اگر بلد باشي فکر کني اما يک متفکر خالي نباشي... (امير قادري – اعتماد 25/9/87) روديارد کيپلينگ * اگر بتواني شاهد نابودي آنچه در تمام زندگي ساخته يي باشي و بي آنکه کلمه يي بر زبان آري به بناي مجدد آن بپردازي، يا در يک دست بازي، برده هاي هزار دستت را ببازي بي هيچ حرکتي و بي هيچ افسوسياگر بتواني عاشق باشي بدون اينکه از عشق ديوانه شوي،اگر بتواني نيرومند باشي بدون اينکه مهرباني خود را از دست بدهي، و هنگامي که احساس کني از تو نفرت دارند، به نوبه خود نفرت به دل راه ندهي، اما با اين همه بجنگي و از خود دفاع کني؛ اگر بتواني شنيدن سخنان خودت را تحمل کني که از سوي بي سروپاها براي برانگيختن ابلهان، تغيير شکل يافته، و بشنوي که دهان هاي بي چاک و بند آنان درباره تو دروغ مي گويند بدون اينکه تو نيز کلمه يي دروغ بر زبان جاري کني؛ اگر بتواني هم با مردم باشي، هم باوقار، اگر بتواني آدمي ساده باشي و پادشاهان را اندرز دهي، و اگر بتواني همه دوستان را برادرانه دوست بداري، بدون اينکه يکي از آنها براي تو همه چيز باشد؛ اگر انديشه کردن، نگاه کردن و شناخت را بلد باشي، بدون اينکه هرگز بدبين يا نابود شده بماني؛ در رويا فرو روي اما هرگز نگذاري که رويايت بر تو چيره شود، فکر بکني ولي يک متفکر خالي نباشي؛ اگر بتواني خشن باشي بدون اينکه هرگز خشم بگيري، اگر بتواني شجاع باشي و هرگز احتياط را از دست ندهي، اگر بتواني نيک باشي، اگر فرزانه بودن را بلد باشي بدون اينکه معلم اخلاق و عالم نما باشي؛ اگر بتواني پيروزي را بعد از شکست بازيابي و هر دو اين دروغ ها را با يک چشم نگاه کني، اگر بتواني شهامت و عقل خود را حفظ کني هنگامي که تمامي مردم عقل و شهامت خود را از دست بدهند، آن گاه پادشاهان، خدايان، اقبال و پيروزي براي ابد بندگان مطيع تو خواهند شد، و آنچه را که به پادشاهان و افتخارات برتري دارد، خواهي يافت ...يعني تو مرد خواهي شد، پسرم. ---* سکوت هاي سرهنگ برامبل - آندره موروا - عباس آگاهي □ پیام
|
صفحه اصلی
: به خودم ، از زبان دوست
اگر مي خواهي نگهم داري دوست من
سکوت سرشار از ناگفته هاست |