پيام قاصدک |
.................................................................................................................
●یک که 19 تیر دفاع کردم و یه کم خیالم راحت شد و بارم کمتر!
.................................................................................................................دو که نه که 23 تیر یادم رفته باشه، نه. فقط چون یه دنیا خسته بودم و برق هم رفته بود نمی دونم کجا، نشد که بیام اینجا. شاید یکی دیگه هم هنوز یادش مونده باشه؛ شاید. شش سال گذشت! □ پیام
●از بس که خسته ام این روزا از همه چی، که دلتنگ شدم. بد جوری یه جای خلوت هیچکی ندار می خواد دلم که آروم هق هق کنه برا خودش!
.................................................................................................................□ پیام
●تولدت مبارک خانومی!
.................................................................................................................چه حال و هوایی بودیم 3 سال پیش امروز!نبودیم؟! هر وقت که ما سه تا خانواده دور همیم، هر کدوممون هم که نباشیم، فقط جای عموجونه که خالیه؛ فقط! □ پیام
●با بچه ها نبودن امشب باعث شد که دلم هوای خیلی چیزا رو بکنه. این شد که رفتم سراغ کیفم و یادداشت اوایل امسال رو از کیفم در آوردم و خوندم و تصمیم گرفتم امشب دیگه اینجا بنویسمش :
................................................................................................................." خب، نمی دونم چطوری باید شروع کرد و از کجا؟ نمی دونم چی شد که تقریبا از اواخر تابستون پارسال انگیزه ای نداشتم برای نوشتن از خودم و اتفاقاتی که برام می افتاد و حس هایی که داشتم. شاید تاثیر قوی مقاله های اون شماره ماهنامه مدرسه بود که دلم خواسته بود قبل از نوشتن راجع به همه اونایی که یه کم قبل گفتم، خلاصه ای از مقاله هاش رو می نوشتم اینجا که خیلی حال و هوای اون روزای من رو به خودش و فکر کردن راجع بهشون مشغول کرده بودن. ولی از اون جایی که یه کم زیادی تنبل هستم و یه کم کمتر درگیر تغییر وضعیت شغلی و محل کار، همه و همه دست به دست هم دادن تا من دیگه مثل قبل اینجا نباشم. حالا هم نمی دونم چی شده که دوباره دلم خواسته کم و بیش باشم اینجا. البته تو این مدت بار ها و بار ها دلم خواسته بودن اینجا رو ولی حتما اونقدر قوی نبوده که برگشته باشم. با همه این حرفا الان اینجام باید از ملاقات اون دوست شروع بشه که وقتی از قرانسه اومده بود ایران، بعد کلی موش و گربه بازی خلاصه همدیگه رو ملاقات کردیم دوشنبه 20 شهریور 85. اونقدر ساده بود و آروم که باورم نمی شد. بعد از مدت ها اولین باری بود که تونسته بودم یکی دیگه رو غیر "س" اون طرف میز رو به روی خودم بپذیرم. یادم نمیاد چقدر طول کشید ولی هر چی که بود از زندگی تو فرانسه حرف زدیم و از نوشتن و موسیقی و از سینما و ...! بعئشم یه مسافتی رو با هم پیاده روی کردیم و چقدر رها بودم از همه چی تو اون مدت. به هیچی هیچی فکر نمی کردم جز اون لحظه ها که ناب ناب بودن به نظرم. یه هفته بعدشم برگشت فرانسه و همه چی خلاصه شد تو تبریک تولد و شب یلدا و عید نوروز. روز جمعه 31 شهریور 85 رو هم یادم مونده. با هم قدم زدن تو مسیر دربند و خوردن ناهار و این که خیلی دیر فهمیدم تو هم می تونستی باشی و چقدر دلم تنگ شده بود برات و نمی دونم چرا یه ایمیل نزده بودم بهت که ببینم برنامه اون روزت چیه! روز خوبی بود و جای تو بود که خالی بود یه عالمه. چهارشنبه 12 مهر رو هم نمی شه فراموش کرد. همه شرایط فراهم شده بود تا از جاده منحرف بشیم و باقی قضایا. چشمای من درست مثل دوربینی که صحنه تصادف رو از توی ماشین فیلم برداری می کنه، همه چی رو می دید. فقط جالب این بود که تو اون چند ثانیه یه چیزی بهم می گفت: خب، این فقط یه تصادف معمولیه و قرار نیست هیچ اتفاق خاصی بیفته و نیفتاد! فقط هر کی ماشین رو دید تعجب کرده بود که چطوری همه سالم از ماشین اومده بودیم بیرون!؟ سه شنبه 5 دی 85 هم مثل 23 تیر 81 که برای اولین بار دیده بودمش یادم می مونه برای همیشه. از جمشیدیه و برف و کلبه کوهستان (رستوران لرستان) تا محمودآباد و دریا و جنگل! جمعه 15 دی 85 هم کنسرت خصوصی گروه هم آوایان حسین علیزاده (سرود گل) تو خونه دکتر "ر"، تنها بودم. همه برنامه رو ایستاده دیدم و شنیدم. چقدر دلم براتون تنگ شده بود. اواخر بهمن یا شایدم اوایل اسفند 85 بود که یه تلفن از کرمان همه رو ریخت به هم! مامان رفت و بعد از خوندن جواب آزمایش ها برای داداش دکتر دیگه امیدی نبود. فقط باید منتظر می موندیم تا وقتش برسه. تعطیلات عید رو با بچه ها رفتیم یاسوج و بوشهر. در مجموع سفر خوبی بود؛ هرچند هنوز فصل یاسوج و پا-دنا نبود و یه مسافرت 17-18 نفری با 5 تا ماشین خیلی هم همه چیزش نمی تونه دلخواه آدم باشه ولی من دوست دارم این طور سفر های دسته جمعی رو با بچه ها. خوبیش این بود که همه بودن این دفعه! فقط از برخوردای "ب" و "گ" با "ک" و "س" دلخور بودم و بعدشم رفتار اون شب آخر "گ" با "ع" و "م" هرچند که من و "ف" تو محوطه هتل مشغول دویدن بودیم و فقط آخرش رسیده بودیم. عصر روز بعد از سفر، مامان دیگه طاقت نیاورد و بغضش ترکید و خواست که خودم رو برسونم کرمان برای مراسم روز 3. فردا صبحش کرمان بعد از 4 سال من رو یاد اولین عید بعد از آشنایی مون انداخت. یادته؟ مراسم خلوتی بود و همه آروم شده بودن دیگه. انگار همه پذیرفته بودن که باید دیر یا زود این طوری می شد! حس عجیبی داشتم؛ گاهی دلم براش تنگ می شد ولی نه که عادت کرده بودم به ندیدنش و نبودنش تو زندگی مون، انگار که حالا هم نرفته؛ انگار که هست ولی خب قرار نیست دیگه ببینیمش! مامان ولی تو این مدت خیلی سختی کشید. اگه همه این روزای آخر رو پیشش نبود، نمی تونست به این راحتی بپذیره یا شایدم حتا ترجیح بده که نباشه تا درد بکشه! روی یه تیکه کاغذ کاهی وصیت کرده بود همه اونایی رو که فکر می کرده در حقش بدی کردن بخشیده و خواسته بود از اونایی که فکر می کنن در حقشون بدی کرده، ببخشنش؛ همین! یه روز تو کارخونه دیدن یه عکس مربوط به اواخر اسفند 85، همون روزی که با "ح" رفته بودیم کوه، من رو ریخت به هم! شب که صحبت کردیم دلم طاقت نیاورد و بهش گفتم! از یه طرف دلم می خواست رهاش کنم و بگم فقط خدا نگهدارت باشه، از یه طرف می ترسیدم که اگه الان وقت عمل باشه به همه اونچه سعی می کردم بهش معتقد باشم؟! فقط ازش پرسیدم آخه من چی کار کردم که نمی بایست می کردم یا چی کار می بایست می کردم و نکردم که تو همچین کاری کردی؟ بعدش گفتم که می خوام تنها باشم و راه رفتم و راه رفتم و راه رفتم. طفلکی نگرانم شده بود و گفت که حق دارم اگه رهاش کنم به امان خدا و گفت که کاش کاری کرده بود که ارزشش رو داشت، نه به خاطر یه کنجکاوی و شیطنت ساده! آخرشم از سر درد 4 تا قرص خوردی و 2 روز تمام تو خونه افتادی زیر سرم و ...! آخه چرا؟! روز ملاقات با "ل" بعد از نزدیک به یک ونیم سال هم جالب بود در نوع خودش. طفلی شوکه شده بود اونقدر از حرفم در مورد ازدواج که غیر از "خیلی خری اگه همچین کاری بکنی!" نتونست جمله بهتری پیدا کنه که زمینه ای شد برای کلی حرفای خوشمزه و خنده و شوخی و ... ممنون برای وقتت. " اینم یادداشت امشب: اواخر تیر بود که ترجیح دادن دیگه باهاشون همکاری نکنم. فقط کاش اخلاق حرفه ای رو رعایت کرده بودن که یه دفعه این طوری تصویر شون خراب نمی شد تو ذهنم؛ کاش! یه هفته بعدش سرپرست کارگاه و یه ماه بعدش تکنسین نقشه کشی هم رها کردن و رفتن. این طوری شد که تو اون دو ماه بی کاری (مرداد و شهریور)، بخش عملی پروژه پایانی دانشگاه رو تموم کردم. 5 شهریور رفتیم خواستگاری و بله دیگه!!! از اول مهر هم کار جدید رو تو یه شرکت مهندسی مشاور نفت و گاز شروع کردم. یه دیدگاه جدید به همه اون چیزایی که یه زمانی تو کارگاه های مختلف می ساختیم! روز چهارشنبه 28 آذر 86 هم که شدم آقای همسر! □ پیام
|
صفحه اصلی
: به خودم ، از زبان دوست
اگر مي خواهي نگهم داري دوست من
سکوت سرشار از ناگفته هاست |