پيام قاصدک


خشونت عشق ؛ خشونت نفرت
مصطفا ملکيان

نکاتي که در اين نوشتار خواهد آمد در واقع بيان کننده دو مطلب کلي است :

مطلب اول اين است که به لحاظ روان شناختي و به لحاظ اخلاقي هم در عشق خشونت هست و هم در نفرت . بنابراين ما فقط "خشونت نفرت" ، يعني خشونت برخاسته از نفرت نداريم ، بلکه نوعي "خشونت عشق" يعني خشونت برخاسته از عشق هم متصور است . هم خشونتي که عاشق از آن رو که عاشق است با خودش دارد و هم خشونتي که با معشوق خود روا مي دارد .

مطلب دوم اين است که "خشونت نفرت" دو نوع است : نخست ، "خشونت نفرت" به معناي خشونتي که از ابتدا خاستگاه نفرت داشته است . دوم ، خشونتي که از ابتدا "خشونت نفرت" نبوده ، بلکه "خشونت عشق" بوده است . اما اين "خشونت عشق" منضم به بي خبري از واقعيت هاي انساني شده و در نتيجه ، تبديل به "خشونت نفرت" شده است .

تفاوت "خشونت عشق" و "خشونت نفرت"

در باب اين که چه وقت و در چه موقعيتي انسان ها یک جامعه آرمانی انسانی خواهند داشت ديدگاه هاي متفاوتي در طول تاريخ فکر و فرهنگ بشري مطرح شده است و نقطه اشتراک تمام اين ديدگاه ها نيز پديد آوردن فرد انساني بهتر بوده است . در اين جا من قصد طرح اين مدعا را دارم که يگانه راه براي تشکيل يک جامعه آرماني انساني ، رسيدن به نوعي "عشق ناخودگرايانه و در عين حال فعالانه" است و اين راه اگر چه دشوار ترين راه براي رسيدن به جامعه انساني مطلوب است ، اما در عين حال ، يگانه راه ممکن براي رسيدن به آن نیز هست . راه هاي ديگري که براي تحقق جامعه آرماني انساني پيشنهاد شده اند ، اگرچه مي توانند شرط هايي لازم براي اين مقصود باشند ، اما براي رسيدن به هدف مورد نظر ما ، شرط کافي نيستند . براي رسيدن به يک جامعه مطلوب بايد ، آهسته آهسته ، نوعي "عشق ناخودگرايانه و در عين حال فعالانه" را نسبت به هم نوعان مان در درون خودمان بپرورانيم . منظورم رسيدن به عشقي است که به دنبال توجه به خود و ارضاي علايق شخصي خود نيست و کانون توجه آن ، به بيرون خود و ديگران است . اين عشق اما علاوه بر اين که ناخودگرايانه است ، فعالانه نيز هست . عشقي منفعل نيست و براي ارضا شدنش محتاج اقداماتي بيروني است . به سخن ديگر ، عشقي است همراه با احسان و امداد به انسان هاي ديگر .

بسياري از افرادي که در حوزه اخلاق ، روانشناسي اجتماعي ، جامعه شناسي و انديشه سياسي به بحث مي پردازند به اين نکته تاکيد کرده اند که براي رسيدن به جامعه اي مطلوب ، پروردن چنين عشقي در آدمي لازم و ضروري است . اگر بخواهيم به انسان هاي ديگر به چشم هدف نگاه کنيم و نه به چشم وسيله ، نيازمند تفکري هستيم که بر مبناي احسان بيروني استوار شده باشد . به اقتضاي عشق دروني مان به انسان هاي ديگر و براي دست يابي به اين هدف مطلوب ، راهي نيست جز آن که به آن ها کمک کنيم و اين کمک کردن بيروني نيز مسلما محتاج فداکاري و صرف نظر کردن از خوشايندهاست . صرف نظر کردن از اين خوشايند ها ، البته خوشايند هيچ انسان عادي اي نيست و هيچ انساني به راحتي حاضر نيست که براي بهروزي ديگران از خوشايند هاي خود صرفنظر کند . من اين ناخوشايند بودن احسان ناشي از عشق را "خشونت عشق" مي نامم . وقتي عاشق انسان هاي ديگر باشيم ، طبعا زندگي براي ما خشن خواهد بود و عشقي که ما را به زندگي اي دشوار ، پر محنت و پر مشقت مي کشاند نيز ، به طبع ، عشقي خشن خواهد بود .

در برابر "خشونت عشق" ، نيز "خشونت نفرت" قرار دارد و اگر در "خشونت عشق" اين خشونت متوجه خود آدمي است ، اما در "خشونت نفرت" اين خشونت متوجه ديگري مي شود . انسان عاشق ، ناخوشايندي ها را براي خودش مي خواهد . اين خشونت نسبت به خود که بر آمده از مهري عظيم به انسان هاي ديگر است ، "خشونت عشق" است . "خشونت عشق" ، به اين معنا ، چيزي جز اين نيست که من همه خوشايند هاي خودم را در مسلخ مهرورزي ام به انسان هاي ديگر فدا کنم . "خشونت عشق" به اين معنا شرطي لازم و اجتناب ناپذير براي يک زندگي انساني است و البته اين خشونت نتيجه خود را هم خواهد داشت . در نتيجه اين خشونت ، انسان ، آهسته آهسته ، در درون خودش به انساني ديگر تبديل مي شود و جامعه نيز ، نرم نرمک ، جامعه اي مطلوب خواهد شد . "خشونت عشق" که به معناي صرف نظر کردن از خوشايند هاست ، دايره اي وسيع را شامل مي شود ، چرا که خوشايند هاي ما از تنوع و کثرت برخوردارند . حال اگر هم به وسعت خوشايند هاي آدمي و هم به ژرفاي آن بيانديشيم ، پي مي بريم که اين نوع فداکاري ، يعني صرف نظر کردن از خوشايند ها ، تا چه حد سخت و طاقت فرسا است .

اقسام "خشونت عشق"

"خشونت عشق" دو قسم دارد :

قسم نخست ، خشونتي است که متوجه خود عاشق است . يعني وقتي من عاشق فردي باشم ، به طبع ، درد و رنج آن فرد ، درد و رنج من خواهد بود و به ميزاني که عشق من به او عميق تر شود ، درد و رنج من بيشتر خواهد شد و چه بسا عشق من به او به حدي برسد که درد و رنج او براي من ، درد و رنجي بيش از آن چه که بر خود او عارض است ، عارض کند . از سوي ديگر ، من نمي توانم با آرزوي کاسته شدن از درد و رنج هاي معشوق خود ، از درد و رنج او بکاهم ، بلکه بايد دست به کاري بزنم . اين دست به کار زدن درد و رنج دومي است که باز عايد خودم مي شود . زيرا وقتي که مي خواهم براي کاستن از درد و رنج معشوق دست به کار شوم ، با يک سلسله مشکلاتي مواجه مي شوم . نکته سوم هم اين است که هميشه داشته هاي من و يا به تعبير امروزي امکانات من براي کاستن از درد و رنج ديگران ، به مراتب کمتر از امکاناتي است که کاستن از درد و رنج هاي تمام انسان ها اقتضا مي کند . بنابراين من هميشه مي دانم که حتا تا آخر عمرم ، نمي توانم انسان هايي را ببينم که درد و رنج نداشته باشند . خود اين تصور که درد و رنج سرنوشت تراژيک معشوق من است ، يعني زايل ناشدني بودن اين درد و رنج ، سبب افزايش درد و رنج من مي شود . بنابراين ، شکي نيست که به اين سه جهت ، وقتي که من عاشق انسان ها باشم و آن ها را دوست بدارم ، درد و رنج عايد من مي شود . اين درد و رنجي است که عشق به خود من وارد مي کند و به اين معنا عشق با خود من عاشق ، خشونت مي ورزد .

قسم ديگر "خشونت عشق" ، معطوف به معشوق است . يعني عاشق علاوه بر آن که خودش درد مي کشد و رنج مي برد ، ممکن است به معشوق خودش هم درد و رنج وارد کند . اگر انساني "انسان آرماني" شد ( از نظر فيلسوفان اخلاق ، انسان آرمانی ، انساني است که همه اطلاعات لازم براي تصميم گيري را دارد ) ، آنگاه خوشايند او مصلحت ناميده مي شود . انسان آرماني در اخلاق ، يعني انساني که براي هر عملش چه از مقوله فعل و عمل کردن باشد و چه از مقوله ترک فعل و عمل نکردن ، اطلاعات لازم را دارد . کسي که اين اطلاعات لازم را دارد ، خوشايند و مصلحت او بر هم انطباق داشته و بدآيند و مفسده اش نيز بر هم انطباق دارند . اما اکثريت ما انسان ها ، آرماني نيستيم و در نتيجه ، خوشايند و مصلحت مان در يک جهت سير نمي کنند .

تعبيري که از تفکيک ميان خوشايند و مصلحت مي توان داشت اين است که خوشايند هميشه مصلحت نيست و فقط در "انسان آرماني" ، خوشايند و مصلحت بر هم انطباق دارند و "انسان آرماني" ، يعني انساني که به جميع آثار و نتايج فعل خودش علم و آگاهي دارد .

حال وقتي که انسان ، عاشق انسان ديگري است ، خوشايند و بدآيند او را رعايت نمي کند بلکه مصلحت و مفسده او را رعايت مي کند . بنابراين ، "خشونت عشق" ناشي از اين است که عاشق مصلحت معشوق خود را مي خواهد و چون مصلحت او را مي خواهد ، در نتيجه ، با او خشونت مي ورزد .

انواع "خشونت نفرت"

"خشونت نفرت" دو نوع است :

یکی ، خشونتي که از ابتدا خاستگاه آن نفرت است و ديگری خشونتي که خاستگاه آن از ابتدا نفرت نبوده است ، بلکه ناشي از عشق بوده ، اما به دليل بي خبري از واقعيت هاي انساني تبديل به "خشونت نفرت" شده است . "خشونت نفرت" نوع اول مورد بحث من نيست . در اينجا مي خواهم به اين امر بپردازم که چگونه "خشونت عشق" يک انسان که در ابتدا عاشق انسان هاست ، آرام آرام ، تبديل به "خشونت نفرت" مي شود .

فرض کنيد که من عاشق شما هستم ، در نتيجه بايد مصالح شما را در نظر بگيرم نه خوشايندتان را . به همین دلیل ، زماني که من با شما خشونت مي ورزم ، شما در مقابل من مقاومت مي کنيد ؛ نوعي مقاومت جسمي ، ذهني يا رواني . حال اگر بخواهم مقاومت شما از بين برود ، دو کار مي توانم انجام دهم .
کار اول اينست که با "نيروي استدلال گر يا باوراننده" خودم استدلال هايي بياورم و بتوانم شما يعني معشوقم را قانع کنم که حق با من است . اگر استفاده از این روش موفق باشد ، آن گاه خوشايند و مصلحت معشوق من بر هم انطباق پيدا مي کند . زيرا معشوق من توانسته است باور پيدا کند . اما استدلال کردن کار بسيار دشواري است . دشوارترين کاري که انسان مي تواند در عمرش انجام دهد اين است که فقط با نيروي استدلال ، فرد بي باوري را به باور بکشاند و يا باور باورمندي را از او سلب کند . بنابراين ، اگر بخواهيم مصلحت و خوشايند معشوق ما بر هم انطباق پيدا کند ، اولين کاري که بايد انجام دهيم اين است که براي او استدلال کنيم ، اما عاشق براي انجام اين کار ، علاوه بر غليان عشقي که نسبت به معشوق بايد داشته باشد ، به دو چيز ديگر نيز نيازمند است : يکي معلومات بسيار وسيع و ديگري قدرت تفکر بسيار بالا . اما ممکن است اين دو امر به رغم عشق شديد عاشق به معشوق در عاشق نباشد . فقدان اين دو امر ، سبب مي شود که من نتوانم از طريق استدلال معشوق را قانع کنم و در نتيجه همچنان معشوق من بر موضع خودش باقي خواهد ماند .
کار دومي که مي توان انجام داد که نيز به اندازه کار اول دشوار است اين است که آستانه وجودي معشوق ام را تغيير دهم . يعني او را به حالتي برسانم که بدون استفاده از استدلال ، بفهمد که من چه مي گويم . اين کار به معناي تغيير آستانه وجودي طرف مقابل است . در اين جا استدلالي در ميان نيست .
البته هر دو کار بسيار مشکل است و هر دو براي خود من عاشق ، درد و رنج و مرارت و تکلف و زحمت فراواني دارد .
اگر من عاشق نتوانم هيچ يک از اين دو کار ( استدلال و تغيير آستانه وجودي ) را انجام دهم ، ولي در عين حال خشونت من هنوز در مرحله "خشونت عشق" باشد يعني بخواهم به مصلحت شما عمل کنم ، اما نتوانسته باشم که اين مصلحت را از هيچ يک از اين دو طريق به شما ثابت کنم ، ضمن آن که همچنان عاشق شما هستم ، اين سبب مي شود که دايما شما را بر خلاف خوشايندتان به اين سو و آن سو بکشانم . اين کار بر خلاف خوشايند شماست و شما تا زماني تابع من خواهيد بود که نتوانيد در مقابل من مقاومت کنيد ، اما به محض آن که توانايي مقاومت را بيابيد ، در مقابل من خواهيد ايستاد . اين مقاومت در درون من ، آهسته آهسته ، از عشق من به شما مي کاهد و به نفرت من نسبت به شما مي افزايد . در نتيجه ، پس از مدتي ، من از شما متنفر مي شوم . پس اگر "خشونت عشق" منضم به بي خبري از واقعيت هاي انساني شود ، تبديل به "خشونت نفرت" مي گردد . اما آيا چنين "خشونت نفرت"ي موفق مي شود يا خير ؟
اگر من واقعا عاشق معشوق خودم باشم ، شکي نيست که بايد مصلحت او را در نظر بگيرم ؛ نه خوشايندش را . اما در عين حال دو مطلب وجود دارد . اگر من در عشق خود به معشوقم صادق باشم ، زماني که مي خواهم با او خشونت بورزم و او را به سمت مصلحتش بکشانم بايد دو پيش فرض را احراز کرده باشم : يکي اين که يقين عینی – یعنی یقینی که به واسطه تحقیقات روشمند حاصل شده باشد - داشته باشم که آن چه را که مصلحت معشوقم مي دانم ، واقعا به مصلحت اوست ؛ نه يقين ذهني - يعني يقيني که خودم دارم . پس پيش فرض اول اين است که در امري مي توان نسبت به معشوق خشونت ورزيد که در آن امر يک دانش عيني مويد من باشد .
پيش فرض مهم دوم اين است که من در امري می توانم خشونت بورزم که با یا بدون رغبت انجام گرفتن آن ، تاثيري در نتيجه کار نداشته باشد . اما همه کار ها چنين نيستند . در اين جا متوجه مي شويم که ظاهرا پديده ها دو دسته هستند : پديده هايي هستند که چه از سر رغبت انجام شوند و چه از سر بي ميلي ، در هر دو حال ما را به نتيجه مي رسانند و پديده هايي هم وجود دارند که فقط وقتي از سر رغبت انجام شوند ما را به نتيجه مي رسانند . بنابراين من بايد به اين نکته نیز توجه داشته باشم که من در کار هايي حق خشونت ورزيدن دارم که در آن کار ها طرف مقابل من ، چه با ميل و چه از سر بي ميلي ، چه با نفرت و چه با عشق ، چه بخواهد و چه نخواهد ، به اثر مثبت کار دست يابد .

کساني که آرام آرام خشونت عشق شان به خشونت نفرت تبديل مي شود ، به اين دو پيش فرض توجه ندارند . يعني اولا مردم را به کارهايي وا مي دارند که به خيال خودشان مصلحت است ولي دليل عيني وجود ندارد که واقعا آن کار به مصلحت است . ثانيا در کار هايي مردم را به زور وا مي دارند که بر آن کار ها اگر هم اثر مثبتي مترتب شود ، تنها در صورتي است که کار غير اجباري باشد . يعني ، آن اثر مثبت بر کاري مترتب مي شود که از سر رضا و رغبت باشد ، نه کاري که از سر بي ميلي و بي رغبتي انجام شود . بنابراين کساني که مي خواهند خشونت شان ، "خشونت عشق" باقي بماند بايد به اين نکته توجه کنند که نسبت به معشوق شان اگر مي خواهند خشونت بورزند ، اين دو پيش فرض را يقين کنند . يعني ، اولا يقين کنند که آن چه را که به مصلحت معشوق شان مي دانند واقعا هم به مصلحت او باشد و مطمئن شوند که در اشتباه نيستند ، ثانيا ، کاري را که با اجبار و اکراه طرف مقابل را به آن وا مي دارند ، کاري باشد که با اجبار و اکراه هم به نتيجه برسد .

در قسمت آخر سخنم اين نکته را متذکر مي شوم که "خشونت نفرت" در هر دو حال - چه خشونتي که از ابتدا "خشونت نفرت" بوده است و چه خشونتي که در ابتدا "خشونت عشق" بوده و سپس به "خشونت نفرت" تبديل شده است - آثار و نتايج مخربي خواهد داشت . اما در عين حال خشونت قسم دوم آثار و نتايج مهلک تري دارد . زيرا در "خشونت نفرت" قسم اول ، چه بسا ما از يک راه بتوانيم طرف مقابل را از خشونت باز داريم و آن زماني است که توانايي غلبه بر او را داشته باشيم . بنابراين راهي براي بازداشتن طرف مقابل از خشونت وجود دارد . اما در "خشونت نفرت" قسم دوم ، شخصي که خشونت مي ورزد از آن جايي که نفرت او زاييده عشق است ، ممکن است به راه خود اعتقاد داشته باشد و در نتيجه تا لحظه آخر هم بر مواضع خودش پا فشاري خواهد کرد . به تعبير ديگر ، در قسم دوم شما با يک امر دروني سر و کار داريد و جدا کردن اين امر دروني از شخصي که اهل خشونت است ، به مراتب دشوار تر از موردي است که بخواهيم امکانات بيروني را از شخص اهل خشونت بگيريم .



.................................................................................................................

Home