| پيام قاصدک |
|
●عشق ، از جنون الهي تا چيزي خنده دار – محمد رضايي راد
عشق بيان نا شده ، احساسي ابتدايي است ؛ اما وقتي به جامه اظهار در بيايد ، داراي آدابي مي شود . ... . آداب عشق را مي توان يک بازي زباني دانست ، يعني سلسله بي پاياني از مبالغه ها ، کنايه ها ، استعاره ها ، تشبيه هاي ادبي و مکالمه اي سرشار از فريبندگي زباني . بدين معنا ، عشق فريب کار است . اما فريب عشق در فريب کاري ، بي وفايي ، خيانت و يا دروغ گويي عاشق و معشوق به يکديگر نيست ؛ فريب کاري عشق ، در خود اوست ؛ در تحميل [ بازي هاي زباني ] بر تجربه هاي واقعي زندگي ؛ خود را همچون چيزي نماياندن که در قوه و امکان نيست و تنها در حيطه زبان مي تواند رخ دهد . ... عشق به تعبیری ، "عرصه تناقض هاي جسم و جان و بي معنايي گزاره هاي عاشقانه" ، "حيطه بازي هاي زباني و سو تفاهم ها" و "قلمرو ابهام و نقص هاي سرشت انسان" است . ... . کوندرا رويا و بلند پروازي عشق افلاطوني را به دور مي اندازد و به امر جزيي واقعي بسنده مي کند . براي او عشق اگر هم موجود باشد ، چيزي مبهم و لغزنده ، درون همين پيوند هاي گسلنده و رابطه واقعي زناشويانه است : رابطه اي آونگي ميان دل آزردگي و دل دادگي . ... . براي او ، عشق آسماني ، غير قابل وصف و نامفهوم است ؛ اما عشق ، يا به عبارت درست تر رابطه زميني ، بر پايه درکي واقعي تر یعنی تفاهم ( و البته سوء تفاهم ) قرار دارد . اساس نگاه کوندرا نيز همچون افلاطون بر همان دو قطبي بنيادين بشري ، يعني جسم و جان استوار است ؛ اما صورت بندي ديگري از آن ارايه مي کند . براي افلاطون گذر از جسم به جان ، يک روند استعلايي بود ، در حالي که براي کوندرا اين دو هم زمان وجود دارند . او اين چالش را از طريق ايده "سبکي و سنگيني" ارايه مي کند . "سبکي" هستي عرصه ی خود و خود انگيختگي محض ، اتفاق هاي توضيح ناپذير و ابهام هاي تباه کننده است ، در حالي که "سنگيني" عرصه فراخود و بازگشت مکرر نماد ها ، ايده هاي متصلب و ضرورت تقدير است . افلاطون گفته بود که "سبک مثبت و سنگين منفي است" ؛ و کوندرا می پرسد "کدام یک را باید انتخاب کرد ؟ سبکی یا سنگینی ؟" . کوندرا نشان مي دهد که اساسا نمي توان چنين به سهولت يکي را انتخاب کرد . اين هر دو در کنار هم هستند و هيچ مرز قاطعي ميان اين دو وجود ندارد . براي کوندرا عشق از همه اسطوره هايش تهي ، و چيزي عميقا در دسترس ، اما مبهم است . براي او عشق در گشودگي اش به همه تجارب زيسته شده بشري و در نوع تعادل ديالکتيکي ميان سبکي (تصادف ، روزمرگي و بر آوردن تمنيات نهي شده) و سنگيني (خاطرات ، الگو ها و مفاهيم از پيش تعيين شده) امکان وجود دارد . عشق و رابطه عاطفي ميان دو انسان براي کوندرا همواره از سوي دو حد نهايي در خطر است : فرو غلتيدن به سبکي مطلق (تن دادن به تصادف محض) و فرا رفتن به سنگيني محض (سر سپردگي به ضرورت و الگو هاي پيشين) . بحران آدم هاي کوندرا از پس آگاهي شان از دوگانگي جسم و جان رخ مي دهد . انسان افلاطوني بايد از تخته بند جسم مي گذشت تا به حيطه جان پاي مي گذاشت . اما براي آدم هاي کوندرا قضيه کاملا واژگونه است . اين جسم است که در جان به اسارت در آمده است ، و اين جان نيز چيزي جز سنگيني فرا خود و بازگشت جاودانه نماد ها ، الگو ها و ايده هاي پيشين نيست . کوندرا نشان مي دهد که اين جان نيست که اسير است ، اين جسم است که پنهان شده و به اسارت در آمده ، و محتاج رهايي است . اين دو هم زمان وجود دارند و مدام به هم اشاره مي کنند . ما نمي توانيم به آساني يکي را انتخاب کنيم ؛ ما نه مي توانيم نهايت سبکي باشيم و نه نهايت سنگيني . اين هر دو ما را فرو مي شکنند . آوار شدن هر يک از اين قطب هاي هستي شناختي بر ديگري ، وراي تحمل و طاقت بشري است . اين هر دو ، يعني سبک شدن مطلق سنگيني (بي معنايي امور عظيم) و يا سنگين شدن کامل سبکي (ضروري پنداشتن همه اتفاق هاي روزمره) ، ما را به پوچي مي رسانند . ... افلاطون عشق جسماني را مرتبه فرو مايه عشق ، و همچون چيزي حيواني مي دانست . کوندرا مي گويد : حيوان از دوگانگي تن و روان آگاهي ندارد و چنين است که انسان خود را در کنار او اين همه شاد و راحت احساس مي کند . انسان در کنار حیوان عشق ناب را با يک تهي مطلق ، با يک موجود مبرا از هر گونه وجود و فرديت تجربه مي کند ، چيزي که مفعول محض و انفعال مطلق است . کوندرا مراتب عالي عشق را در وجود يک حيوان متجلي مي کند ، موجودي که فرديت به تمامي از آن رخت بر بسته است . به عبارت ديگر ، وجودي مبرا از هر گونه فرديت ، يک حيوان دوست داشتني ، بيش نيست . پس اتفاقا هر چه از مراتب افلاطوني به پايين نزول مي کنيم ، اگر چه عشق جسماني تر ، و عشق ناب دور از دسترس تر مي شود ، اما به همان ميزان فرديت آشکار تر مي گردد ، اينجا در اصطلاح افلاطوني ، مرتبه فرومايه حيوانيت است . گويي کوندرا اين قاعده را واژگون مي کند . حيوان بودن – فارغ از ارزش داوري – به مراتب بالاي عشق تعلق دارد ، مراتبي که در آن زنگار هاي فرديت زدوده مي شود . هيچ فرد بشري نمي تواند عطيه عشق ناب را به ديگري تقديم کند ، مگر به مرتبه حيوانيت استعلا يافت باشد ! "تنها حيوان قادر به انجام دادن اين مهم است ، زيرا از بهشت رانده نشده است ." عشق در معناي کوندرا يي آن يعني چيزي مبهم و آميخته به جسم و جان ، با وصل و زناشويي به پايان نمي رسد ؛ با خود زندگي به پايان مي رسد . □ پیام
●در پي دوستي هاي ناممکن - حسين مصباحيان
.................................................................................................................... يکي از نکاتي که دريدا پي مي گيرد ، اهميت تشخيص تفاوت و تمايز هويت دوستان يا هر يک از طرفين رابطه دوستي است . سوال اين است که آيا دوستي تلاشي براي پنهان کردن واقعيت تمايز خودمان از ديگران است ؟ آيا چيزي در دوستي وجود دارد که في نفسه خير و خوب است يا نيکي اين رابطه مشروط و مقيد به طرفين رابطه و به رسميت شناختن تفاوت هاست ؟ " دريدا " اهميت ضرورت به رسميت شناخته شدن تفاوت ها را تا آن جا برجسته مي کند که به نيچه مي گويد : " براي قادر شدن به دوستي ، ما بايد بتوانيم آنچه را که در دوست مي تواند او را روزي به دشمن بدل کند ، ستايش کنيم . چنين توانايي اي علامت آزادي است " قادر بودن به پاس داشت آن چه که در دوست مي تواند او را روزي به دشمن بدل کند ، اما ، مستلزم بخشيدن نامشروط چيزي ست که هيچ گاه آن را دريافت نمي کنيم . لازمه چنين امري ، آمادگي براي تحمل تفاوت ، مجاز شمردن تغيير و پذيرش تضاد است . دوستي ، رابطه اي است که محتاج گسترش است . تعادل بين هويت و تفاوت ( خود و ديگري ) ، بايد به صورت مستمر از طريق سخاوت ، حساسيت و صداقت پرورش داده شود . ... نيچه مي گويد : دوست بايد بهترين دشمن باشد و با هر چه نا زيبا و ناسالمي که در دوست مي بيند ، بستيزد . دوست بايد تجربه اي از زيبايي فراهم آورد که به بالا بر کشيدن درستش منتهي شود . پس بايد با محدوديت هايش دشمني کند . نيچه دوستي را همچون هنر به دو نوع کلي تقسيم مي کند : دوستي اي که مروج رحم و شفقت و از خاصيت انداختن دوستي است و دوستي اي که تصديق گر زندگي و سرشار از حيات است . دوست از منظر دوم ، کسي است که توجه ما را به حد و کراني که ما را محصور کرده است ، آگاه و آشنا مي سازد و از آن طريق ، امکاناتي براي آزادي فراهم مي آورد . پس نيچه نخست با دوست ، دشمني مي کند تا از آن طريق به دشمني به مثابه دوستي برسد . آن که دوست را خواهان است ، بايد در راهش جنگ بر پا کردن را نيز بخواهد و براي بر پا کردن جنگ بايد توان دشمني داشت . مي بايد دشمني را که در دوست نيز هست پاس داشت . بهترين دشمن را در دوست مي بايد داشت . آن گاه که با او به ستيز بر مي خيزي دل ات مي بايد از هميشه به او نزديک تر باشد . دوستي اي چنين اما علاوه بر شجاعت ، محتاج مهارت هنري است . نبايد تا آن جا پيش رفت که دوست ، تو را بدين سبب ، سر به نيست بخواهد . هم دردي تو با دوست ، نخست بايد پي بردن به اين باشد که دوست خواهان همدردي هست يا نه . چه بسا او در تو جز چشمان تيز و نگاه دوخته بر ابديت را دوست نمي دارد . همدردي با دوست بايد خود را در زير پوسته اي ستبر نهان کند ، چنان که بر شکافتن اش دنداني از تو بر سر آن بشکند . ... دريدا مي گوید : اميد واقعي زماني اميد است که در درون و به وسيله نا اميدي تهديد شود . دوستي اي که منظور من است ، غير ممکني است که متضاد و يا منافي ممکن نيست . کسي بايد اين غير ممکن را انجام دهد ، کسي بايد بدان بيانديشد و به آن عمل کند . اگر فقط قرار بود چيزي که ممکن است ، اتفاق بيافتد ، هيچ چيز ابدا اتفاق نمي افتاد . □ پیام
|
صفحه اصلی
: به خودم ، از زبان دوست
اگر مي خواهي نگهم داري دوست من
سکوت سرشار از ناگفته هاست |