پيام قاصدک


هنوز دچار توهم " بدهکار بودن به ديگران " مي شم خيلي وقتا .



مي بيني ؟! هنوز ياد نگرفتم فقط گوش بدم و توضيح ندم ( به ويژه خودمو ) .



می گه : لازم نیست برای کسی که برات تب می کنه بمیری . چون ممکنه تو بمیری و تب طرف قطع بشه !



.................................................................................................................

اين که آدم بعضي وقتا فکر مي کنه ( حس مي کنه ) کسي ازش دلخوره ، آيا احساسيه که از اون شخص به آدم منتقل مي شه يا قضاوتيه که آدم از رفتار خودش در قبال اون شخص داره ؟!



بعد اين همه مدت خودش بر مي گرده از راهي که داره مي ره و بهم سلام مي کنه !



يه شب بعد خوابيدن "گ" که دو تايي با هم خلوت کرديم از اون عکسي حرف مي زنه که تو کيفم ديده . مي گه چقدر کوتاه خبر دادي و بيشتر از اون چقدر سرد و ديگه ادامه نمي ده . نمي دونم درک مي کنه يا نه ؟!



گله دارن از اين که کمتر بهشون سر مي زنم . آخه مي دونين چيه ؟ فهميدم که اين روزا تبديل شدم به يه آدم "نق نقو" و "غر غرو" .
I cannot speak my mind anymore!



کاش شخصيت آدم ها – حتا اون شخصيتي که تو خودت ازشون تو ذهنت براي خودت ساختي – به اين راحتي و به اين روشني خدشه دار نمي شد ؛ از شما يه نفر ديگه انتظار نداشتم آقاي دکتر ... !
چقدر خسته مي شم و نا اميد وقتي اين همه رو مي بينم و مي فهمم .



"درون من کودک خردسالي ست که دلش نمي خواهد بزرگ شود"



اگه بين ما هم آتيشي به پا شده بود تا مي شد يه روزي "آتش بس" اعلام کرد و بعدش ... !؟



يکي يادداشت گذاشته بود که :
روزگاري پسري عاشق دختر کوري بود . دختره هميشه دعا مي کرد که يکي پيدا بشه و چشماشو بده بهش تا بتونه پسره رو ببينه . يه روز اين اتفاق مي افته و دختره مي بينه که پسره نابيناست و به اين بهانه بناي ترک اونو مي ذاره . لحظه خداحافظي پسره تو گوش دختره مي گه : از چشمام خوب مراقبت کن !
از انواع و اقسام تحليل هاي روان شناسي يه همچين روايتي که بگذريم ، دلم بد جوري گرفت . نه به خاطر کاري که دختره کرد . به خاطر خودم که شايد هيچ وقت نتونستم مثل اون پسره باشم . همونقدر بي ريا عاشق !



راستش هيچوقت فکر نمي کردم تاريخ اون روز که برسه يادش نباشم . ولي عجيب تر اينه که دو روز بعد اون تاريخ ، درست لحظه اي که داشت خوابم مي برد ، حتا بدون اين که خوابي ببينم ، يه دفعه از خواب پريدم و بي اختيار به خودم گفتم : 23 تير يادم نمي ره که هيچوقت !



شنيدن يه صداي آشنا بعد مدت ها اونقدر انرژي بهم مي ده که دوست دارم همه دنيا رو خبر کنم . بعضي وقت ها اين خواهر کوچيکاي مجازي چقدر دوست داشتني تر از هميشه هستن . نمي تونم بگم چقدر خوشحالم کردي با اون تماس تلفني . آخه بگم چقدر ممنون ؟!



وقتي خبر دادن که بچه يک سالش رو گم کرده ، اولين چيزي که به ذهنم خطور کرد همسر خوزستانيش بود و اختلافي که با خانواده همسرش داشتن .
بعد سرم درد گرفت و ياد داستان "نوشي" افتادم که بعد اون روزهاي نگراني که براي خيلي ها تو اين دنياي مجازي درست کرد ، خبر شادي داد و يهو ديگه خبري ازش نشد به بهانه خستگي !



اون قدري که من فهميدم – به خصوص تو اين بيشتر از دو سالي که نيست – فقط اين عمه هست که عاشقه .
وقتي مي گم عمه جون آدم انگار دلش براي خودش تنگ مي شه ؛ انگار آدم روز به روز که مي گذره حس مي کنه که خود چند وقت پيشش رو بيشتر دوست داشته ؛ بعضي وقتا از اون چيزي که بهش تبدي شده مي ترسه ، با هيجان مي گه : چه جالب که همه حس اين چند وقت من چقدر همين دو-سه تا جمله ست که گفتي !



چقدر از ما مال خودمونه ؟!
چقدرش مال اوناييه که دوسشون داريم؟!
چقدرش مال اوناييه که دوسمون دارن ؟!
يعني چيزيش مي مونه براي اونايي که هيچ کدوم از اينا نيستن ؟!

يکي داره درد مي کشه ؛ يکي ديگه داره به خاطرش درد مي کشه !
من کجام ؟



نمي دونم چرا اين روزا همه ش اين شعر "مارگوت بيکل" تو ذهنمه :
تنها آن که جاي کافي براي ديگران دارد
از شادي لبخند بهره تواند داشت
آسوده تر مي تواند با ديگران بخندد
با ديگران بگريد



.................................................................................................................

Home