پيام قاصدک


چهارشنبه 8 تیر

رسیدن به خیر مامانی ؛ می بینم که خوش گذشته حسابی . هميشه به گشت !
راستی ، ممنون بابت سوغاتی ها .

بعد از اون همه ، ترجيح مي دم فقط به گفتن اين كه وقتي با خودم دوباره تنها شدم ، دلم از هميشه براش بيشتر تنگ بود ، بسنده کنم !



سه شنبه 7 تیر

از اون خونه هایی بود که انگار تو سواحل صخره ای مدیترانه ساخته شده بود . با دیوارهاي سنگي و کف فرش شده از سنگ های طبیعی . با پیچک ها و بوته های سبزي که گل های قرمز کوچولو داشتن . از توي تراس به هر طرف كه نگاه مي كردي مشرف بودي به آبي دريا و سربي ساحل و سبزي زمين هاي دورتر از ساحل .
داشتن توی تراسی که مشرف به دریا بود با هم بدمینتون بازی می کردن ولي هيچ نشوني از شادي توي اون بازي نبود . چشماشون هيچ برقي نداشت . طوري كه فكر مي كردي دلشون نمي خواد كسي بفهمه كه مدت هاست همديگه رو مي شناسن و عاشق همديگه هستن . با سوال " اجازه هست ؟ " اجازه ورود مي گيرم و با جواب " البته كه اجازه هست ! " دختر وارد تراس مي شم . بدون اينكه حتا بهم نگاه كنن به بازي خودشون ادامه مي دن . سمت چپ تراس راهرويي بود كه آدم رو وسوسه مي كرد تا تهش بره و ببينه كه به كجا ختم مي شه . راهرو با شمع هاي تزييني كه دو طرف ديوار نصب شده بود روشن مي شد و بعد از يه پيچ وارد اتاقي شدم كه با تركيبي از نور شمع و نور محيط بيرون - كه از طريق چند تا پنجره كوچيك اجازه ورود پيدا كرده بود - روشن شده بود . يه فضاي خصوصي مبله با يه عالمه تزيينات چشم نواز و هيجان انگيز !
برمي گردم توي تراس و مي بينمش كه همراه چند تا بچه قد و نيم قد كه دنبال هم مي كنن و حسابي سر و صدا راه انداختن و به نظر تنها كسايي هستن كه موجي از شادي رو تو فضاي يه همچين خونه اي ايجاد كردن، به طرفم مياد . رنگ موهاش كه برعكس هميشه باز هستن ، توجهم رو به خودش جلب مي كنه ؛ تركيبي از زيتوني و طلايي . بهم كه مي رسه بدون اينكه حرفي بزنه دست راستم رو توي دست چپش مي گيره و من رو همراه خودش مي بره . هر از چند گاهي دستم رو آروم فشار مي ده و من با اينكه خوشحالم از اين كه هنوزم دوستم داره ولي تعجب مي كنم كه چطور بين بچه ها و آدم هايي كه هر لحظه ممكنه اين صحنه رو ببينن حاضر شده يه همچين كاري بكنه به خصوص كسي كه هميشه ترجيح مي داده هيچكي از اين رابطه چيزي ندونه ! قبل از اين كه وارد پذيرايي بشيم دستم رو ول مي كنه و مي ره يه طرف ديگه بدون اينكه حتا كلمه اي گفته بشه .
توي پذيرايي خودم رو به تماشاي تزيينات خونه مشغول مي كنم و سر به سر بچه هاي كوچولويي ميذارم كه موقع دنبال كردن همديگه از توي دست و پاي من رد مي شن . فضاي پذيرايي و فضاي نشيمن خونه – كه كوچيكتره و خودموني تر تزيين شده – به اندازه دوتا پله اختلاف ارتفاع دارن . تصميم مي گيرم روي همون پله ها بشينم كه اون دختر كوچولوي سبزه و بانمك دست از بازي با بقيه بچه ها بر مي داره و مياد مي شينه كنارم و با اون چشماي سياه و درشتش زل مي زنه به من . چند دقيقه اي همينطوري مي گذره تا اين كه " ر " در حالي كه جلوي راه پله اي كه به طبقه دوم خونه مي ره ايستاده ، بهم مي گه : چاي كه خوردي بيا بالا پيش بچه ها !
از روي پله كه بلند مي شم ، اون كوچولو هم بلند مي شه و بدون اينكه حرفي بزنه مي ره دنبال بقيه بچه ها تا با هم بازي كنن . من هم بقيه چاي رو سر مي كشم و مي رم طرف پله ها !

من می ترسم !
خلاصه باهاش حرف زدم . " خدا رو شکر " ها رو یه جوری می گه که دلم آروم مي گيره بهشون .
می گه : اونقدر از هیچی برای من کم نذاشته که کمبودی تو زندگی م احساس نمی کنم تا لازم باشه با فکر كردن به اون جبرانش کنم . حالا دیگه اون تبدیل شده به یه تصویر که فقط گاه گاهی ظاهر می شه و بعدش بدون این که حس خاصی بهم بده یا حتا من رو برگردونه به گذشته ، محو می شه .

دلم براش یه ذره شده !

کاش می تونستم کاری برای زندگی این خاله کوچیکه بکنم که این همه غصه نداشته باشه دیگه !



.................................................................................................................

یک شنبه 5 تیر

کاش می تونستم این همه اعتماد تو آدم ها نسبت به خودم ایجاد نکنم . هر چی هم بهشون می گم به خدا اینقدرا هم که شما فکر می کنین قابل اعتماد نیستم ، قبول نمی کنن . حس مسوولیتی که در قبال این اعتماد در من به وجود میاد داره خوردم می کنه .
بعضی وقت ها برای این که به آدم ها بفهمونم اینقدر مطلق راجع به کسی فکر نکنن ، وسوسه می شم از اعتمادشون سو استفاده کنم . شاید لازم باشه اون بتی که از من تو ذهنشون ساختن بشکنه تا دیگه هرگز از کسی برای خودشون بت نسازن .
فقط کاش می دونستم چقدر و کی و در مورد کی لازمه این کار !

شاید درست می گه ، شاید اعصاب من سر جاش نیست !!!
بعضی وقت ها این فکر می زنه به سرم که برم گم بشم .



جمعه 3 تیر

احساس خوبی ندارم . تو یه همچین موقعیتی همه بیشتر از این که سعی کنن کمک باشن برای حل مساله ، دارن با تقویت برداشت های منفی شون نسبت به مسایل ساده ای که تا همین چند وقت پیش به محبت تعبیر می شد ، جهت حل مساله رو عوض می کنن و این به نفع هیچ کدومشون نیست !
از همسرش که احساس عدم امنیت می کنه گرفته تا خواهر کوچیکش که از روی احساسات و علاقه ای که به عروسشون داره ، ندونسته ممکنه اوضاع رو از اینی که هست بدتر کنه .
فقط این وسط اون دو تا فسقلی شیطون بلا آتیشی می سوزوندن که بیا و ببین .



پنج شنبه 2 تیر

گوشی تلفن رو بر می داره و با اون صدای شیطون و معصومش می گه : بفرمایین !
با این که دلت براش یه ذره شده و دوست داری باهاش خوش و بش بکنی ولی یادت میاد که باید طوری حرف بزنی که حتا نشناسدت .
ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند *

* مهدی اخوان ثالث - قاصدک



چهارشنبه 1 تیر

من دیدم !
با اینکه می دونه دوسش داره ولی خودش رو نسبت بهش بی تفاوت نشون می ده . با این حال هر جا که می ره می بینه شونه به شونه ش میاد و نگاهش به چشماش دوخته شده و گوش هاش منتظره تا حرفی از دهنش بشنوه . صبرش تموم می شه و دهن باز می کنه به شکوه که این همه مدت توی این شهر غریب ولم کردی به امان کی ؟ یادی از من حتا نمی کنی ؟ پس چی شد اون همه ادعا ؟
مرد بدون این که حرفی بزنه می شینه لبه تخت . دستش رو دراز می کنه به نشونه گرفتن دستاش . می شوندش کنار خودش . دست میندازه روی شونه ش . می کشدش طرف خودش . می گیردش تو بغلش . بغضش دهن باز می کنه و یه قطره اشک از گوشه چشمش سرازیر می شه .

تا اون اتفاق - که نمی دونم فقط یه اتفاق بود یا دل به دل راه داشت – بیفته ، تمام مدت به یادش بودم ؛ حتما یه چیزی هست . مگه نه ؟
با این حال شاید بهتر باشه بیشتر از اون چیزی که پیش میاد به خودم امیدواری ندم .
ممنون به هر حال !



سه شنبه 31 خرداد

فقط هنگامي به دنبال چراها و اشتباهات یک شخص مي رويم كه هنوز او را كاملا دور نيانداخته باشيم و وقتي كسي را دور انداختيم ديگر نبايد سعي كنيم به دنبال چراهایش باشیم و اشتباهاتش را تشريح كنيم . *

بعضي اوقات تو حس مي كني كه دو چشم دارند و تو را نگاه مي كنند ولي در واقع آن ها تو را نمي بينند . بعضي اوقات حس مي كني كسي را پيدا كرده أي كه هميشه در جست و جويش بوده أي ولي در واقع كسي را پيدا نكرده أي . *

* اوریانا فالاچی – زندگی ، جنگ و دیگر هیچ – لیلی گلستان



.................................................................................................................

دوشنبه 30 خرداد

بی معرفت
مرد خسته به همه شب به خير گفت . رفت توي اتاقي كه براي خوابيدنش در نظر گرفته بودن . روي پتويي كه به عنوان زيرانداز روي زمين انداخته شده بود نشست . بدون اينكه به دور و برش نگاه كنه در حالي كه داشت به پشت دراز مي كشيد چشماش رو بست . سرش كه روي بالشت آروم گرفت براي يه لحظه چشماش رو باز كرد . هنوز نگاهش روي سقف بالاي سرش ننشسته بود كه چشماش رو دوباره بست . روانداز رو تا زير چونه ش بالا كشيد . چیزی زمزمه كرد و دیگه چشماش رو باز نکرد .



.................................................................................................................

دوشنبه 23 خرداد

امروز خیلی حرف دارم برای گفتن . یعنی راستش خیلی چیزا تو ذهنمه که می خوام از همه شون بگم ولی نمی دونم چقدرشون یادم می مونه و چقدرشون ممکنه یادم بره . خب چند وقتی هست که ذهنم مشغول خیلی چیزاست . بعضی هاش مربوط به خودمه ، بعضی هاش مربوط به دوستام ، کارم و خب از همه بیشتر مسایلی که مربوط می شه به یه رابطه .
اول از همه یه عذرخواهی گنده بدهکارم به یه نفر که همیشه دورادور حواسش بهم هست . می دونی چیه ؟ درسته که هنوز نمی دونی باید پرسید یا نه ولی من هم اگه چیزی نمی گم برای اینه که هنوز نمی دونم اگه آدم ناراحتیش رو عنوان کنه ، اونایی که دوسش دارن بیشتر ناراحت می شن یا اگه عنوان نکنه !؟ به هر حال تا حالا ترجیح دادم حرفی نزنم چون همیشه فکر کردم باید بتونم با خودم کنار بیام . هرچند این مساله چند باری اتفاق افتاده و به قولی تونستم خودم رو نسبت به موضوع توجیه کنم ولی دوره ش خیلی کوتاه بوده . حالا هم که دارم می نویسم معلوم نیست چه اتفاقی برام افتاده باشه ولی یه حسی درونم ایجاد شده که فکر می کنم ممکنه دوامش بیشتر باشه و شاید هم بمونه برای همیشه فارغ از این که چه نتیجه ای داشته باشه .
چند دفعه ای هست که با یکی از دوستام به خاطر مشکلی که پیدا کرده با فلسفه زندگی زیاد حرف می زنیم – البته خب حتما می دونین که من چقدر حرف می زنم و اون بیچاره چقدر مجبوره گوش کنه – تو این صحبت ها سعی کردیم تا جایی که ممکن بوده صریح باشیم نسبت به واقعیت ها و سوال هایی از هم بپرسیم که هرچند جواب مشخصی برای هیچ کدوم شون ممکنه پیدا نکرده باشیم و به نظر هم نمی رسه کسی بتونه جواب قطعی برای یه همچین سوال هایی داشته باشه ولی باعث به چالش کشیدن ذهن و روحمون می شه و با اینکه روزهای سختی می شن این روزها ولی برای من جالبه حداقل !
درست تو همین موقع هاست که برمی گردم به خودم چندین سال پیش و دلم به شدت تنگ می شه برای خودم اون موقع ها . اون موقع ها که برای خودم ایده هایی داشتم و به خاطر مومن بودن بهشون به خودم افتخار می کردم . اون موقع ها که تکلیفم با خیلی چیزا روشن تر از امروز بود و این همه سوال بی جواب نداشتم . البته خیلی هاشون هنوز هم سر جای خودشون هستن و در مورد بعضی های دیگه هم دوست ندارم از واژه شک استفاده کنم ولی یه علامت سوال جلوی هرکدوم شون گذاشتم این روزا . فقط دیگه اون قطعیت اون سال ها رو ندارن برام دیگه . پایبند بودن و پایبند موندن به اون ایده ها سخت بود ولی لذت بخش – درست مثل کوهنوردی که به آدم یاد می ده چطور سخت باشه و سخت گیر نباشه و خسته هم نشه ، چطور از زیبایی ها و پاکی های طبیعت بکر لذت ببره و از زشتی ها پرهیز کنه و سعی کنه از اون طبیعت استفاده کنه و آلوده ش نکنه به ناپاکی های خودش که حتا لازمه حرکت رو به سوی قله هستن و حالا می بینم که هنوز اونقدر که می بایست یاد نگرفتم از اون همه کوه پیمایی و تو طبیعت بودن – اما امروز وقتی یه خورده از اون ایده ها فاصله می گیرم ، می ترسم ؛ چون وقتی می بینم چقدر راحت می شه از راه – راهی که خودت برای خودت انتخاب کردی – منحرف شد – هر چند کم - فکر می کنم ممکنه روزی برسه که متوجه بشم چقدر به تدریج در مسیر دیگه ای قرار گرفتم – مسیری حتا کاملا متضاد با مسیر قبلی – بدون این که آب از آب تکون خورده باشه و این من رو می ترسونه ؛ خیلی زیاد . اینکه ایمان پیدا کنی که دیگه نباید به چیزی ایمان داشته باشی ؛ اینکه معتقد باشی دیگه نباید به چیزی اعتقاد داشت ؛ اینکه عاشق عاشق نشدن و عاشق نبودن و عاشق نموندن بشی . همه این ها وحشتناک به نظر میان .
از طرفی شاید به قول همین دوستم همه این ها به این خاطر باشه که با کتاب خوندن و فکر کردن به ایده آل ها ترجیح دادیم به جای زندگی تو دنیای واقعیت ها ، خودآگاه یا ناخودآگاه تو دنیای ایده آل ها و فانتزی خودمون زندگی کنیم . شاید دیدن زشتی های دنیای واقعیت ها و مقایسه شون با زیبایی های دنیای ایده آل ها باعث شده دلمون بخواد تا می تونیم تلاش کنیم برای نزدیک کردن واقعیت ها و ایده آل ها و چون توانمون کمه ، حالا به اینجا رسیدیم . شاید حتا از ترس مواجه شدن با واقعیت های زندگی ترجیح دادیم تو دنیای ایده آل های ذهنی زندگی کنیم و هزارتا شاید دیگه که همیشه تو همون موقعیت شاید باقی می مونن ! ( یاد اونی افتادم که همیشه بهم می گه : چرا اینقدر رو خودت تفسیر میذاری ؟ بذار دیگران قضاوت خودشون رو از تو داشته باشن ! )
از همه این ها که بگذریم ، امروز یه جایی به صورت اتفاقی با متن یک مصاحبه مواجه شدم که می خوام قسمتی از اون رو اینجا بیارم . هرچند از نظر اخلاقی باید بگم که این متن از کجا آورده شده ولی چون موضوعیتش برای من مساله بوده فارغ از این که کی این حرف ها رو زده ، این کار رو نمی کنم . به هر حال هرچند بعید به نظر می رسه ولی اگه بر حسب اتفاق صاحب این جمله ها اینجا رو خوند امیدوارم از من به خاطر این کار ناراحت نشه . باید بگم بعضی وقت ها – مثل الان من – پیش میاد که آدم اونقدر تو یه مساله غرق می شه که حتا نظریات خودش راجع به همون مساله رو ناخودآگاه فراموش می کنه و نیاز به یه تلنگر داره که برگرده و بتونه بهتر فکر کنه . این متن درست یه همچین حالتی داشت برای من وقتی می خوندمش . موقع خوندنش یاد همین ستون این کنار افتادم و شعری که از زبان دوست به خودم نوشتم . شاید اونقدر همیشه جلوی چشمم بوده که دیگه چشمم هم به دیدنش یا شاید بهتر باشه بگم به ندیدنش عادت کرده بوده .

- از اين كه اطرافيانت تو رو به خاطر كار ، پدر يا مادرت دوست دارن ، ناراحت نمي شي ؟
- نه ، چون اين ها بخشي از من هستن . من همه چيزم متاثر از پدر و مادرم هست . از كارم گرفته تا اخلاقياتم .
- ولي هر كسي دوست داره اونو به خاطر خودش دوست داشته باشن ، نه به خاطر ديگران .
- ممكنه شروع دوستي به اين دلايل باشه ولي حتما ادامه پيدا كردنش به اين دلايل نيست .
- از يه دوست قديمي و صميمي گفتي ؛ چي كار كردين كه اين دوستي تا الان حفظ شده ؟
- شايد دليلش اين بوده كه هيچ وقت سعي نكرديم حفظش كنيم و به مرور زمان خودش حفظ شده . من هر وقت سعي كردم يك دوستي رو آگاهانه حفظ كنم ، از اون لطمه خوردم .
- چرا ؟
- چون واقع بينانه به قضيه نگاه نكردم . اونقدر دوست داشتم اون دوستي حفظ بشه كه چشمم رو روي خيلي چيزا بستم . اما به هر حال اون چيزا يه روز بيرون مي زنن .
- پس قاعدتا دوستي هاي آزاردهنده اي هم داشتي !
- خيلي زياد !
- مگه چي كار كردن كه آزارت دادن ؟
- در واقع تقصير اونا نبوده . خودم مي دونم كه اگه اين رابطه به هم خورده از طرف من بوده چون من اساسا اگه آدمي صادق نباشه باهاش دوست نمي شم . براي همين دوستام هميشه آدماي صادقي بودن .
- حتا اونايي كه آزارت دادن ؟
- حتا اونا . چون من خودم از اول نخواسته بودم نقاط ضعف شون رو ببينم . اونا تلاشي در پنهان كردن شون نداشتن .
- چي تو يه دوستي بيشتر از هر چيزي آزارت مي ده ؟
- اين كه ديگران نفهمن كه چقدر باهاشون روراست هستي . يعني اگه با من روراست نباشن اونقدر رنج نمي كشم تا اين كه نفهمن من چقدر باهاشون روراست هستم .
- يعني هيچ وقت سعي نكردي سر كسي كلاه بذاري ؟
- حتما سعي كردم ! مگه مي شه ؟ ...

امروز درست یک ماه مونده به تولد سه سالگی ش ! از امروز که 37 روز می گذره از آخرین بار دیدنش ، دیگه روزها رو نمی شمرم . نه اینکه دیگه منتظرش نباشم ، نه اینکه دیگه دلم براش تنگ نشه ، نه اینکه دلم نخواد ببینمش ، نه اینکه دیگه برام مهم نباشه ، نه ! ولی مدتی بود یه مساله رو فراموش کرده بودم و خوندن اون متن مصاحبه یادآوریش کرد بهم . همونطور که این رابطه شکل گرفت و به اینجا رسید بدون اینکه تلاشی برای به اینجا رسوندنش کرده باشیم . یعنی ذات نوع رابطه این توان رو در خودش ایجاد کرده بود که ما رو به اینجا برسونه ، از حالا به بعدش هم نباید تلاش غیرطبیعی ای برای ادامه حیاتش انجام داد . شاید علت اصلی این همه احساس بد این روزهای من همین بوده که ناخودآگاه داشتم تلاش می کردم هرطوری هست این رابطه از بین نره یا حفظ بشه در صورتی که شاید توان ذاتی این رابطه بیشتر از این نباشه و یا حتا شاید خیلی بیشتر از چیزی باشه که من فکر می کنم ، شاید نیاز به تجدید نیرو داشته باشه و شاید هزارتا شاید دیگه ! به هر حال صرفنظر از این که مهمترین آدم زندگیمه ، بیشتر از هر کس دیگه ای دلم براش تنگ می شه وقتی که نیست ، بیشتر از هر کس دیگه ای دلم می خواد صداش رو بشنوم و خنده هاش رو ببینم و شاهد موفقیت های زندگیش باشم ، بیشتر از هر کس دیگه ای دلم می خواد در کنارم داشته باشمش و در کنارش باشم – حالا با هر عنوانی – ولی منتظر می مونم تا ذات این رابطه توانایی ها وناتوانی هاش رو بهمون نشون بده .
فقط این وسط حسودیم می شه به همه اونایی که بهتر از من شناختنش و درکش کردن . از یه نفر باید تشکر کنم برای همه درد دل شنیدن ها و همه درد دل کردن ها ، هرچند ممکنه دیگه همدیگه رو نبینیم و امیدوارم ببخشه به بزرگیش و یه نفر دیگه که تشکر ازش کافی نیست و بهتره بگم ممنونش هستم تا همیشه !



.................................................................................................................

پنج شنبه 19 خرداد

همه ش راه می رم . با خودم حرف می زنم . با خیلی های دیگه هم . بلند بلند . ولی تو این هیاهو صدام به گوش خودم هم نمی رسه انگار ، چه برسه به دیگران .
شاید
ف
ر
ی
ا
د
باید .

کاش می دونستم چرا نمی تونم ازش دل بکنم !



چهارشنبه 18 خرداد

تولدت مبارک مامانی . :*

فکر اینکه دیگه نتونی به هیچکی اعتماد کنی ، داره دیوونه م می کنه ؛ فقط دلم می خواد یه جوری بهم ثابت بشه هنوز هم آدم هایی هستن که بشه بهشون اعتماد کرد و هنوز هم می شه بدون شارلاتان بازی و قلدری و خراب کردن دیگران وایستاد و کار کرد . فقط همین !

درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال من پرنده پر نمی زند
...
نه سایه دارم و نه بر ، بیفکنندم و سزاست
وگرنه بر درخت تر کسی تبر نمی زند *

* هوشنگ ابتهاج



سه شنبه 17 خرداد

بعضی وقت ها دیگه اعصاب برای ادم نمی ذاره این پسره !
حداقلش اینه که داریم سعی می کنیم کار ها رو به بهترین شکل ممکن انجام بدیم .



دوشنبه 16 خرداد

یعنی اینقدری که نشون می دن و ادعا می کنن ، قابل اعتماد هستن ؟
ته دلم راضی نیستم به کارکردن با یه آدمی مثل اون آقا !



شنبه 14 خرداد

اینکه اونا هم میان و اونقدر رو به راه هست وضعش که برنامه ناهار رو به عهده گرفته ، کلی خوشحالم کرد .

آدم از 3 سالگی به مدت 18 سال تو اروپا زندگی کرده باشه و تو این مدت هم ایران نیومده باشه ولی وقتی دهنش رو باز می کنه برای سلام کردن بفهمی که آذریه ، اونم با لهجه ای که انگار 18 ساله تو آذربایجان زندگی کرده و مدرسه فارسی زبان هم نرفته !
تو این یک ماهی که اومده ایران ، تقریبا جاهای اصلی ایران رو گشته و جالب تر این که به موضوع انتخابات بیشتر از همه چی توجه داره و دوست داره نظر بچه ها رو راجع بهش بدونه و آنچنان با حساسیت نسبت به مسایل ایران حرف می زنه که فکر می کنی حتا یک روز هم از ایران بیرون نرفته !

هیچکی نمی دونست با چه لذتی مشغول تدارک ناهار بود ؛ چون هیچکی نمی دونست این روزا به چه چیزایی فکر کرده ، به چه جوابایی رسیده ، جواب چه سوال هایی رو پیدا نکرده هنوز و داره دنبال چه چیزایی می گرده تو زندگی ؟

جوجه کبابی شد ؛ دست همگی درد نکنه ؛ جای بعضی ها هم خیلی خالی !

آب بازی بعد از ناهار و دنبال هم کردن ها و شوخی های سر تصاحب بالشت و پتو برای چرت زدن ، اونقدر همه رو خندوند که دل درد گرفتیم از خنده .

دلم می خواست زیر سایه درخت های این باغ یه خواب راحت می کردم ؛ بدون اینکه کسی بیدارت کنه . تا وقتی که از صدای حرف زدن باد با برگ های درخت ها بیدار بشی ، با صدای زمزمه آب که ترانه می خونه زیر لب !
دلم می خواست کنارم باشی .
نخوابیدم ولی خواب تو رو می دیدم ، تو بیداری !

با یه حسی ازم سوال کرد که نتونستم بهش جوابی ندم . زبون باز می کنم بعد از نزدیک به سه ماه . می گه که همه ش رو حس کرده و حتا به خیلی بدتر هم فکر کرده . از تجربه خودش می گه . تجربه هایی که مشابهش رو از دیگران هم شنیدم . چیزایی می گه که تو این همه سال کنار هم بودن برای اولین بار می شنوم و می گه که شاید من اولین کسی باشم که این ها رو می شنوه و حتا تنها کس – جلوی خودم رو می گیرم که گریه نکنم – بهم می گه که از نظر اون راه درستی رو انتخاب کردم . فقط باید دوام بیارم و هر اتفاقی که بیفته باید بپذیرمش چون خودم این راه رو انتخاب کردم .
کاش بتونم !

خوب شد بعضی ها گشنشون نبود وگرنه همون نون و ماست هم بهمون نمی رسید ، عوضش " س " و " ش " از ته دل می خندیدن . واقعن واقعن .

یه روز به یاد موندنی بود امروز . دست همگی درد نکنه .



جمعه 13 خرداد

تا 4 صبح تو فضاهای سبز اکباتان قدم زدیم و یه جای دنج تا می تونستیم تاب خوردیم و حرف زدیم و درد دل کردیم و از زندگی گفتیم و از کار و از درس و ... . خاطره زنده کردیم و یاد دوستان مشترک و غیر مشترک کردیم و اونقدر خسته شدیم که نفهمیدیم کی و چطور خوابمون برد وقتی رسیدیم خونه !



چهارشنبه 11 خرداد

جلوی هر ایده ای یه علامت سوال گذاشتیم و یه عالمه حرف زدیم با هم . تا جایی که می شد بی پرده . بعضی حرف هاش نگرانم می کرد و بعضی های دیگه امیدوار . تا چی پیش بیاد !

نگران بود ، خیلی زیاد . ولی قبول کرد که با اون همه محبت بعضی وقت ها آدم احساس خفگی بهش دست می ده . خودش هم بهش دچار بود . دلش می خواست سر داداشش فریاد بزنه . فهمید که ندونسته کارایی می کنن که یه جورایی دخالت تو زندگیشه . استقلالش در حق انتخاب رو ازش می گیرن بدون این که بدونن و خیلی چیزای دیگه . سعی کردم دست کم از بابت رابطه ش با همسرش خیالش رو راحت کنم که مشکلی وجود نداره . امیدوارم همه چی به خیر و خوشی تموم بشه .
شاید هم یه روزی نوبت خودم برسه که تو یه همچین موقعیتی قرار بگیرم ؛ کسی چه می دونه !



پنج شنبه 12 خرداد

خیلی وسوسه انگیز بود مهمونی عصر امروز ولی هنوز دلم راضی نمی شه به بعضی چیزا !

خیلی وقت بود ندیده بودمش و دلم حسابی برا تنگ شده بود . هرچند همیشه دیر به دیر همدیگه رو دیدیم ولی هیچوقت اون احساس درونی که نسبت به هم داریم از بین نرفته . همیشه از با هم بودنمون هرچند کوتاه لذت بردیم و خوش می گذره به هردومون .

بحث جالبی از شخصیت یه آدم به خصوص شروع شد و به مسال خیلی خیلی مهم تر و کلی تر رسید . با اینکه ادعا می کرد کتاب می خونه و دوست داره به دنیای واقعی آدم های هم سن و سال ما – به خصوص بچه هاش – نزدیک باشه ، ولی وقتی اطلاعاتی بهش می دادیم که یا ازشون اطلاعی نداشت – به اقرار خودش که من این ها رو نمی دونستم – یا خوشایندش نبود ، حتا به خودش اجازه نمی داد راجع بهشون فکر کنه یا دست کم علاقه ای نشون بده که بعدها راجع بهشون مطالعه کنه !
هرچند خود من هم اهل مطالعه همیشگی نیستم ولی " م " معتقد بود بحث جالبی رو پیش کشیدم و بهتر از اونی که فکر می کرد هدایتش کردم و بیشتر از همه از سوال هایی که مطرح می کردم خوشش اومده بود .
راستش چون خوب می شناسمش و می دونم که بی خودی نسبت به چیزی ابراز احساسات نمی کنه و اگه حرفی می زنه دست کم خودش بهش معتقده و برای خوشایند دیگران چیزی نمی گه ، از خودم راضی بودم !



دوشنبه 9 خرداد

به میدون آب نمای شهرک که رسیدم ، نمی دونم چی شد که و چرا به یادش افتادم . هنوز خستگی کار و راه از تنم در نرفته بود که تلفن کرد . همه چی خوب بود به جز یه کم خستگی و اینکه دلش خواسته بود با یکی حرف بزنه ؛ من هم گوش دادم .
وقتی داشت خداحافظی می کرد ازم پرسید : اگه تو هم احساس کنی نیاز داری با یکی فقط حرف بزنی ، ممکنه به من تلفن کنی ؟ ممکنه اون آدمی که دلت بخواد حرفات رو بشنوه من باشم ؟
با شناختی که از خودش و وضعیتش داشتم ، تعجب کردم که چرا یه همچین سوالی می پرسه .
فقط تونستم بگم : ممکنه !!!



جمعه 6 خرداد

هرچند تور خوبی نبود از نظر مدیریت و برنامه ریزی ولی سعی کردیم تا جایی که می شد به خودمون خوش بگذرونیم ؛ به خصوص تو ابیانه و نیاسر که از گروه جدا شدیم .
ماجرای عکس گرفتن از دختری با صورت فوتوژنیک هم داستانی شد برای خودش !
به نظر می رسه سفر هرچقدر هم کوتاه باشه ، کافی باشه برای شناختن آدم ها .

یه روز فارغ از هم چی به جز یه چیز – که خب معلومه چی بوده – گذشت و روز خوبی بود ؛ هرچند می تونست خیلی بهتر از اینا باشه اگه برنامه ریزی بهتری شده بود ، اگه مدیریت بهتری وجود داشت ، اگه تعداد اونایی که دوست داشتی باشن بیشتر بود و اگه اونی که بیشتر از همه چی دوسش داری هم می تونست و می خواست که باشه !



پنج شنبه 5 خرداد

وقتی ازش پرسیدم چرا اینقدر سخت می گیره و اعتماد به نفسش رو از دست داده ، بهم گفت : من دیگه اون " ن " دوره دانشجویی نیستم که پله ها رو دوتا-یکی بالا می رفت ؛ من خسته ام ، خیلی خسته !
همه اون خاطره ها دوباره اومد جلوی چشمم و دلم گرفت . به خصوص که تو دانشگاه هم بودم . دلم می خواست یکی بتونه بهم بگه که آخه چرا ؟

من داشتم از این می گفتم که گذشته و شرایط زندگی آدم ها چقدر می تونه اون ها رو عوض کنه و به چه روزگاری دچارشون کنه – صرفنظر از اینکه بهتر شده باشه یا بدتر - ، اون می گفت : خب اگه دختر خوبیه چرا بهش پیشنهاد ازدواج نمی دی ؟!
چی بگه آدم آخه ؛ انگار همین دوتا کلمه حرف هم نباید باهاشون زد !

هرچند دو روز مونده به تولدت آقا " ر " ولی مبارکت باشه ؛ انتظار یه همچین کادوهایی رو هم نداشتی دیگه ؛ دیدنی بود قیافه ت وقتی دیدی چیا برات خریدیم !



چهارشنبه 4 خرداد

تا شنیدم تو بیمارستان بستری شده با شماره ای که بهم داده بود ، تماس گرفتم . سر و صداش رو که از پشت گوشی تلفن شنیدم ، خیالم راحت شد که حالش بهتر از اونیه که فکر کرده بودم . خواستم باهاش صحبت کنم . گوشی رو که از باباش گرفت ، گفت : خیلی سختمه عمو ، روی تخت بیمارستان ؛ نمی شه تکون بخوری از جات ؛ تازه ، سوراخ سوراخمم کردن ! بهش گفتم اگه بتونم حتما میام دیدنش . تا این رو شنید پرسید پس کی میای عمو ؟
با " ب " رفته بودیم برای " ر " کادوی تولد بخریم ، یه آدمک کوچولوی پستچی هم برای اون خریدم که دست خالی نرفته باشم بیمارستان . بیچاره " ف " رنگ و رو نمونده بود به صورتش و با اینکه استراحتکی کرده بود ، خستگی از چشماش می بارید . یک ساعتی پیششون بودم و اگه سرپرستار بخش نمی گفت ، حالاحالاها نمی ذاشت بیام بیرون از اتاقش !



سه شنبه 3 خرداد

کنارم نشسته بود و از بچه ها خبر می گرفت و بلند بلند می خندید وقتی حرف می زد . یه چیزی تو خنده هاش بود که نگرانم می کرد . انگار که از ناراحتی زیاد می خندید . ازش پرسیدم : چیزی شده ؟! حالت خوبه ؟!
با همون خنده و با لحنی که انگار چه فکر احمقانه ای به سرت زده و این چه سوالیه که می پرسی ، جواب داد : نه ، چطور مگه ؟!
گفتم : هیچی ، همینطوری ، آخه خنده هات یه جوری ... . هنوز حرفم تموم نشده بود که زد زیر گریه . چرخید و دست انداخت گردنم . سرش رو گذاشت رو شونه م و هق هق گریه می کرد . محکم تو بغلم گرفته بودمش ، موهاش رو نوازش می کردم و صورتم رو گذاشته بودم رو سرش و سرش رو می بوسیدم .
دلم می خواست بتونم آرومش کنم !



دوشنبه 2 خرداد

با اینکه می دونستم نباید ، ولی پشت تلفن گریه می کردم و التماس که اجازه بده هر طور شده ببینمشون هرچند این رو هم می دونستم که حتا اگه اجازه هم بده نمی تونستم خودم رو راضی کنم به خراب کردن همه چی .
کاش می شد گفت این همه دلتنگی چقدره !

هنوز هم همونقدر دوسش دارم ؛ شایدم بیشتر . خیلی بیشتر حتا .

گفتم و جوابی نشنیدم . کاش دیده باشن و خونده باشن و فهمیده باشن .
خیلی سخته ؛ خیلی بیشتر حتا .



شنبه 31 اردیبهشت

تولدت مبارک " م " جان ؛ تا روز که یادم بود ، شب که شد یادم رفت !

از خونه که اومدم بیرون نور آفتاب و رنگ لباسم احساس عجیبی بهم داد . یه جور شادی درونی که نمی تونستم توصیفش کنم . یاد کسی افتادم که برای من انتخابش کرده بود .

تا نشستم گفت : چقدر این رنگ بهتون میاد . چهره تون رو باز تر نشون می ده . شادتون می کنه !
چقدر این مدل مو بهت می اومد " س " خانوم .
مهرتون از دلم رفته خوب ؛ چی کار کنم ، دست خودم نیست دیگه !



.................................................................................................................

Home