پيام قاصدک


جمعه 30 اردیبهشت

دلم تنگشه ! دلم تنگ صداشه که یه کم آرومم کنه ولی نه ، نه به قیمت به هم خوردن آرامشش .



پنج شنبه 29 اردیبهشت

به نظر میاد خیلی حرفا داشته باشیم که به هم بزنیم . بهش می گم خیلی وقته که فکر می کنم باید برم اونجایی که تو رفتی . بهم می گه حاضری باهام بیای ؟ فقط ممکنه مجبور باشی همه معیارهات رو نسبت به زندگی خراب کنی و از نو بسازی . جراتشو داری ؟ با یه خنده تلخ بهش جواب می دم که خیلی وقته خیلیاشون خراب شدن . نسبت به خراب شدن خیلیشون دارم به شدت مقاومت می کنم و تکلیفم با خیلیاشون دیگه اونقدرا معلوم نیست .
شاید همین روزا منم یه سری رفتم اونجایی که اون رفته . هرچند هنوز نمی دونم برای چی و ممکنه که چه فرقی کنه ؟



.................................................................................................................

دوشنبه 26 اردیبهشت

وقتی سعی می کنی یه کمی هم که شده پسر بدی باشی و روزگار نمی گذاره ، پیش خودت فکر می کنی نکنه تا حالاشم این روزگار بوده که نخواسته تو بد باشی نه خودت !!!



یک شنبه 25 اردیبهشت

تولدت مبارک آقا " ف " ، هرچند که انگار نه انگار !



.................................................................................................................

جمعه 23 ارديبهشت

دلم خواست وقتي بخوابم كه همه ظرف ها شسته شده باشن . اين شد كه تا خود صبح ظرف مي شستم .

يه فيلم نامه جديد از " بهرام بيضايي " با عنوان " اتفاق خودش نمي افتد ! " . حرف نداشت .
اينجاهاش رو كه مي خوندم ناخودآگاه اشكم سرازير شد .

***
صدای نهال : خاله ، جون من بیا با بابا صحبت کن . داره زور می کنه منو بفرسته . آخه نمی خوام ! می گه با این معدل بالا حیفه تو این مملکت بمونی . گریه م میندازه !
شیوا تند پیش می آید و گوشی را بر می دارد –
شیوا : گوشی رو بده مادرت !
صدای هیوا : فرمایش ؟
شیوا : چرا اینقدر اعصاب این بچه رو داغون می کنین !
صدای هیوا : چکار کنم – باباش اداییه .
شیوا : مادر نداره این بچه ؟
صدای هیوا : ( یکه خورده ) بله ؟
شیوا : ( خشمگین – ولی با صدای پایین تر ) نزدیکت نیست ؟ می تونی صحبت کنی ؟ نمی شنوه ؟

هیوا گوشی به دست و نگران . نهال نیمه گریان و لج ؛ هیوا با نهال فاصله می گیرد –
صدای شیوا : قرارمون این نبود که بچه رو بفرستین خارج . درسته ؟ ( گریان داد می زند ) گفتم همیشه می خوام نزدیکم باشه .
هیوا : ( نگران این که نهال شنیده باشد صدای خود را بالا می برد ) شیوا خانم ، ظاهرا من بزرگترمها !
صدای شیوا : من اگه بچه ی خودم بود پشتش وای می سادم !
هیوا : یعنی من وای نمی سم ؟
صدای شیوا : وقت امتحانشه ؛ چرا حواسشو پرت خارج می کنین ؟ چرا پشیمونش کنین معدل بالا گرفته !
هیوا : ( گریان ) می خوای بگی من کمتر از تو بچه مو دوست دارم ؟
با خشم گوشی را می دهد به نهال و خودش را به کار پخت و پز سرگرم نشان می دهد .
نهال : ( عصبی ) لابد دوسم نداری که می خوای منو بفرستی !
هیوا : برای سعادت خودت !
نال : کاشکی اصلا خاله مادر من بود نه تو !
کارد انگشت هیوا را می برد . جیخ هیوا . خون بیرون می زند . نهال – رنگ پریده .
صدای شیوا : ( نگران ) الو –
نهال : ( هراسان فریاد می کند ) خون چه جوری بند می آد ؟

شیوا کلافه و عصبی –
شیوا : آخه این چه حرفی بود بهش زدی ؟

هیوا که پارچه ای دور انگشتش گرفته تلفن را قاپ می زند خشمگین –
هیوا : بیا – اصلا بچه ی تو . می خوای نوشته بدم ؟

شیوا می کوشد آرام حرف بزند –
شیوا : ( ناراحت ) هیوا – آروم !

هیوا : ( گریان ) زمان ما یادته ؟ ما اینجوری با مادرمون حرف می زدیم ؟

شیوا : ( گیج ) زمان ما ؟ چرا یه جوری می گی انگار گذشته ؟

هیوا : تند و تند داره می گذره خواهر ؛ کجای کاری ! چرا حالیت نیست ؟

شیوا : ( غمگین ) باشه . شاید غروب یه سری بهتون بزنم .

نهال : می آی خاله ؟ ( به مادرش ) آره – خاله می آد ؟
هیوا : شاید اومد ! ( به گوشی ) می خوای بگم ... بیاد دنبالت ؟

شیوا : دلم نمی خواد به هر بهانه ای مزاحم بشم !
صدای هیوا : اینجا اومدن که بهانه نمی خواد خواهر . خونه ی خودته ! چی غوغو تنها نشستی ؟
شیوا : ( گویی تصمیمی گرفته ) باشه – حتما یه سری می زنم !
***

غروب هم نوبت شستن ظرف هاي ناهار بود براي رفع دلتنگي غروب جمعه !



پنج شنبه 22 ارديبهشت

تولدت مبارك " گ " خانوم و مبارك " ب " ت هم باشه تولدت !

اين دور هم جمع شدن دوباره بچه هاي كلاس انگليسي خوش گذشت حسابي . آقاي " ج " كه خبرش كرده بودم ، با اومدنش همه بچه ها رو ذوق زده كرد . هتل لاله و طنز هميشگي " م " كه مثلا با پول اين عصرونه چند تا بليط اتوبوس مي شد خريد و ... ، پيشنهاد " ف " براي قدم زدن تو پارك لاله كه به نشستن رو چمن ها و خوردن بستني يخي منجر شد !
جاي همه اونا كه نبودن خالي بود .

مثل هميشه همه چي به بهترين شكل ممكن انجام شد . خسته نباشي ماماني !
جاي اونا كه نيومدن خالي ، بيشتر از همه " م " كه دلم خيلي براش تنگ شده بود .
همين كه دنبالم گشتي و تو آشپزخونه پيدام كردي تا فقط سلام كني ، خودش يعني خيلي " ر " جان .
هيچ حواست هست كه چقدر نگرانته آقا " م " ، خواهره آخه !
بعد از اين همه سال امشب حرف زد و من هم گفتم كه چرا اين همه وقت سكوت كرده بودم و اين كه هيچ وقت ازش دلخور نبودم .
بيچاره " ب " وقتي فهميد طرفي كه اين داداش ما داره در موردش حرف مي زنه كيه ، خنده به لباش خشك شد .



چهارشنبه 21 ارديبهشت

وقتي همه چي دست به دست هم داد تا سر ظهر اون نزديكي ها باشم ، فكر كردم شايد بشه ببينمش - هرچند كوتاه و دست خالي - ولي انگار همه چي دست به دست هم داده بود تا امروز همه چي اونجوري نباشه كه دلم مي خواد .

كاش مي فهميدي كه چقدر دوستت داشته و چقدر براش فرق مي كردي . كاش نمي گذاشتي آدم ها اينطوري ازت دل زده بشن و حس كنن همه احساساتي كه نسبت بهشون نشون مي دي اونقدر كه فكر مي كنن واقعي نيست .
اميدوارم روزي نرسه كه بگي يه دفعه چه زود دير شد .

يه بار ديگه امشب حضورش رو پشت پرده شب احساس كردم ؛ نمي دونم چي مي خواد بهم بگه . كه ارزش زندگي رو اونطوري كه بايد نمي دونم ؟ يا اين كه مرگ ساده تر از اونيه كه فكر مي كنم ؟
هر چي كه بود ، حال عجيبي بود !
فقط خوابيدم .



سه شنبه 20 ارديبهشت

بوي عرق نعناع و ياد كرمان و خدابيامرز " مامان جون "
فاتحه اي خوندم و با " آقا جون " تماس گرفتم كه خونه نبود .

ابرهاي سياه و بارون ، جاده و زمين هاي سبز از چمن و بوته و درخت ، آفتاب طلايي عصر و رنگين كمان هفت رنگ .
دلم مي خواست فرياد بزنم از اين همه زيبايي يكجا در كنار هم . نمي تونم وصفش كنم . بايد بودين و مي ديدن .



دوشنبه 19 ارديبهشت

گوشي موبايل همسرش رو كه برداشت ، فهميد تولدش يادم نرفته هنوز . مبارك هردوتون باشه !



يك شنبه 18 ارديبهشت

چقدر دلم مي خواست مي رفتم فرودگاه بدرقه ش !



شنبه 17 ارديبهشت

51 روز گذشت !
شايد اگه اون عيدي ها نبودن تسليم مي شدم و امروز مي شد روز پنجاه و دوم و معلوم هم نبود اين شمارش تا چند ادامه پيدا كنه .

امروز يه جايي مصاحبه اي مي خوندم كه مصاحبه شونده در مواجهه با مراجعانش از اصطلاح " طبيعي بودن " استفاده مي كرد . براي اين اصطلاح تعريفي هم داشت كه عبارت بود از : توانايي زندگي كردن در لحظه ، به اين معني كه اگه قراره تو موقعيت خاصي قرار بگيريم بتونيم از قبل تصميم نگيريم كه توي اون موقعيت خاص چه كارهايي رو انجام بديم و چه كارهايي رو نه و اين اونقدر در ما ذاتي شده باشه كه رفتار و كارهامون اوني باشن كه با اصالت وجوديمون و تعريفي كه از خودمون و شخصيتمون داريم كاملا هم خون باشه و تضادي بينشون نباشه كه بعد ها ما رو دچار ناراحتي كنه .
با اينكه خيلي دوست داشتم بتونم اينطوري باشم ولي بعد از پذيرفته شدن پيشنهادم تصميم گرفتم جلوي خودم رو بگيرم و يه جورايي از طبيعي بودن پرهيز كنم ولي وقتي تو موقعيتش قرار گرفتم بدون اينكه بخوام اون كاري رو انجام دادم كه شايد نمي بايست . به هر حال از طبيعي بودن خودم عذاب وجدان نگرفتم . فقط اميدوارم باعث ناراحتي نشده باشم . همين !

وقتي مي بينم بعد از اين همه وقت اينقدر راحت و صميمي هستيم با هم ، پيش خودم فكر مي كنم چرا اين همه فرصت رو از دست داديم . فرصت هايي براي با هم بودن ، براي در كنار هم بودن . فرصت هايي براي ايجاد لحظه هاي قشنگي كه هركدومش مي تونست خاطره هاي بد اون دوران رو كم رنگ كنه ، شايد سياه و سفيد و حتا مات !
با اين همه اميدوارم هرچند به بهانه خوبي از نو شروع نشده ، به بهانه هاي بهتري ادامه پيدا كنه و بتونيم كمكي باشيم براي راحت تر به دوش بردن بار امانت زندگي .



پنج شنبه 15 ارديبهشت

خسته نباشي " ش " خانوم . اميدوارم اون تخصصي قبول بشي كه دوست داري .



چهارشنبه 14 ارديبهشت

رسيدن به خير خانومي !



سه شنبه 13 ارديبهشت

يه جورايي دچار بحران هويت شدم . نمي دونم خودم رو گم كردم يا تو خودم گم شدم . شايد از اين باشه كه زيادي فقط به خودم و خواسته هام نگاه كردم ؛ به توقعاتم . ياد اين افتادم كه بايد به خودم بگم :
اي مرغ سحر ! عشق ز پروانه بياموز
كان سوخته را جان شد و آواز نيامد
اين مدعيان در طلبش بي خبرانند
آن را كه خبر شد خبري باز نيامد



شنبه 10 ارديبهشت

به كدام مكتب است اين
كه كشند عاشقي را
كه تو عاشقم چرايي



.................................................................................................................

جمعه 9 اردیبهشت

بی تو به سر ... ؟



.................................................................................................................

Home