پيام قاصدک |
●جمعه 30 اردیبهشت
دلم تنگشه ! دلم تنگ صداشه که یه کم آرومم کنه ولی نه ، نه به قیمت به هم خوردن آرامشش . □ پیام
●پنج شنبه 29 اردیبهشت
.................................................................................................................به نظر میاد خیلی حرفا داشته باشیم که به هم بزنیم . بهش می گم خیلی وقته که فکر می کنم باید برم اونجایی که تو رفتی . بهم می گه حاضری باهام بیای ؟ فقط ممکنه مجبور باشی همه معیارهات رو نسبت به زندگی خراب کنی و از نو بسازی . جراتشو داری ؟ با یه خنده تلخ بهش جواب می دم که خیلی وقته خیلیاشون خراب شدن . نسبت به خراب شدن خیلیشون دارم به شدت مقاومت می کنم و تکلیفم با خیلیاشون دیگه اونقدرا معلوم نیست . شاید همین روزا منم یه سری رفتم اونجایی که اون رفته . هرچند هنوز نمی دونم برای چی و ممکنه که چه فرقی کنه ؟ □ پیام
●دوشنبه 26 اردیبهشت
.................................................................................................................وقتی سعی می کنی یه کمی هم که شده پسر بدی باشی و روزگار نمی گذاره ، پیش خودت فکر می کنی نکنه تا حالاشم این روزگار بوده که نخواسته تو بد باشی نه خودت !!! □ پیام
●جمعه 23 ارديبهشت
دلم خواست وقتي بخوابم كه همه ظرف ها شسته شده باشن . اين شد كه تا خود صبح ظرف مي شستم . يه فيلم نامه جديد از " بهرام بيضايي " با عنوان " اتفاق خودش نمي افتد ! " . حرف نداشت . اينجاهاش رو كه مي خوندم ناخودآگاه اشكم سرازير شد . *** صدای نهال : خاله ، جون من بیا با بابا صحبت کن . داره زور می کنه منو بفرسته . آخه نمی خوام ! می گه با این معدل بالا حیفه تو این مملکت بمونی . گریه م میندازه ! شیوا تند پیش می آید و گوشی را بر می دارد – شیوا : گوشی رو بده مادرت ! صدای هیوا : فرمایش ؟ شیوا : چرا اینقدر اعصاب این بچه رو داغون می کنین ! صدای هیوا : چکار کنم – باباش اداییه . شیوا : مادر نداره این بچه ؟ صدای هیوا : ( یکه خورده ) بله ؟ شیوا : ( خشمگین – ولی با صدای پایین تر ) نزدیکت نیست ؟ می تونی صحبت کنی ؟ نمی شنوه ؟ هیوا گوشی به دست و نگران . نهال نیمه گریان و لج ؛ هیوا با نهال فاصله می گیرد – صدای شیوا : قرارمون این نبود که بچه رو بفرستین خارج . درسته ؟ ( گریان داد می زند ) گفتم همیشه می خوام نزدیکم باشه . هیوا : ( نگران این که نهال شنیده باشد صدای خود را بالا می برد ) شیوا خانم ، ظاهرا من بزرگترمها ! صدای شیوا : من اگه بچه ی خودم بود پشتش وای می سادم ! هیوا : یعنی من وای نمی سم ؟ صدای شیوا : وقت امتحانشه ؛ چرا حواسشو پرت خارج می کنین ؟ چرا پشیمونش کنین معدل بالا گرفته ! هیوا : ( گریان ) می خوای بگی من کمتر از تو بچه مو دوست دارم ؟ با خشم گوشی را می دهد به نهال و خودش را به کار پخت و پز سرگرم نشان می دهد . نهال : ( عصبی ) لابد دوسم نداری که می خوای منو بفرستی ! هیوا : برای سعادت خودت ! نال : کاشکی اصلا خاله مادر من بود نه تو ! کارد انگشت هیوا را می برد . جیخ هیوا . خون بیرون می زند . نهال – رنگ پریده . صدای شیوا : ( نگران ) الو – نهال : ( هراسان فریاد می کند ) خون چه جوری بند می آد ؟ شیوا کلافه و عصبی – شیوا : آخه این چه حرفی بود بهش زدی ؟ هیوا که پارچه ای دور انگشتش گرفته تلفن را قاپ می زند خشمگین – هیوا : بیا – اصلا بچه ی تو . می خوای نوشته بدم ؟ شیوا می کوشد آرام حرف بزند – شیوا : ( ناراحت ) هیوا – آروم ! هیوا : ( گریان ) زمان ما یادته ؟ ما اینجوری با مادرمون حرف می زدیم ؟ شیوا : ( گیج ) زمان ما ؟ چرا یه جوری می گی انگار گذشته ؟ هیوا : تند و تند داره می گذره خواهر ؛ کجای کاری ! چرا حالیت نیست ؟ شیوا : ( غمگین ) باشه . شاید غروب یه سری بهتون بزنم . نهال : می آی خاله ؟ ( به مادرش ) آره – خاله می آد ؟ هیوا : شاید اومد ! ( به گوشی ) می خوای بگم ... بیاد دنبالت ؟ شیوا : دلم نمی خواد به هر بهانه ای مزاحم بشم ! صدای هیوا : اینجا اومدن که بهانه نمی خواد خواهر . خونه ی خودته ! چی غوغو تنها نشستی ؟ شیوا : ( گویی تصمیمی گرفته ) باشه – حتما یه سری می زنم ! *** غروب هم نوبت شستن ظرف هاي ناهار بود براي رفع دلتنگي غروب جمعه ! □ پیام
●پنج شنبه 22 ارديبهشت
تولدت مبارك " گ " خانوم و مبارك " ب " ت هم باشه تولدت ! اين دور هم جمع شدن دوباره بچه هاي كلاس انگليسي خوش گذشت حسابي . آقاي " ج " كه خبرش كرده بودم ، با اومدنش همه بچه ها رو ذوق زده كرد . هتل لاله و طنز هميشگي " م " كه مثلا با پول اين عصرونه چند تا بليط اتوبوس مي شد خريد و ... ، پيشنهاد " ف " براي قدم زدن تو پارك لاله كه به نشستن رو چمن ها و خوردن بستني يخي منجر شد ! جاي همه اونا كه نبودن خالي بود . مثل هميشه همه چي به بهترين شكل ممكن انجام شد . خسته نباشي ماماني ! جاي اونا كه نيومدن خالي ، بيشتر از همه " م " كه دلم خيلي براش تنگ شده بود . همين كه دنبالم گشتي و تو آشپزخونه پيدام كردي تا فقط سلام كني ، خودش يعني خيلي " ر " جان . هيچ حواست هست كه چقدر نگرانته آقا " م " ، خواهره آخه ! بعد از اين همه سال امشب حرف زد و من هم گفتم كه چرا اين همه وقت سكوت كرده بودم و اين كه هيچ وقت ازش دلخور نبودم . بيچاره " ب " وقتي فهميد طرفي كه اين داداش ما داره در موردش حرف مي زنه كيه ، خنده به لباش خشك شد . □ پیام
●چهارشنبه 21 ارديبهشت
وقتي همه چي دست به دست هم داد تا سر ظهر اون نزديكي ها باشم ، فكر كردم شايد بشه ببينمش - هرچند كوتاه و دست خالي - ولي انگار همه چي دست به دست هم داده بود تا امروز همه چي اونجوري نباشه كه دلم مي خواد . كاش مي فهميدي كه چقدر دوستت داشته و چقدر براش فرق مي كردي . كاش نمي گذاشتي آدم ها اينطوري ازت دل زده بشن و حس كنن همه احساساتي كه نسبت بهشون نشون مي دي اونقدر كه فكر مي كنن واقعي نيست . اميدوارم روزي نرسه كه بگي يه دفعه چه زود دير شد . يه بار ديگه امشب حضورش رو پشت پرده شب احساس كردم ؛ نمي دونم چي مي خواد بهم بگه . كه ارزش زندگي رو اونطوري كه بايد نمي دونم ؟ يا اين كه مرگ ساده تر از اونيه كه فكر مي كنم ؟ هر چي كه بود ، حال عجيبي بود ! فقط خوابيدم . □ پیام
●سه شنبه 20 ارديبهشت
بوي عرق نعناع و ياد كرمان و خدابيامرز " مامان جون " فاتحه اي خوندم و با " آقا جون " تماس گرفتم كه خونه نبود . ابرهاي سياه و بارون ، جاده و زمين هاي سبز از چمن و بوته و درخت ، آفتاب طلايي عصر و رنگين كمان هفت رنگ . دلم مي خواست فرياد بزنم از اين همه زيبايي يكجا در كنار هم . نمي تونم وصفش كنم . بايد بودين و مي ديدن . □ پیام
●دوشنبه 19 ارديبهشت
گوشي موبايل همسرش رو كه برداشت ، فهميد تولدش يادم نرفته هنوز . مبارك هردوتون باشه ! □ پیام
●شنبه 17 ارديبهشت
51 روز گذشت ! شايد اگه اون عيدي ها نبودن تسليم مي شدم و امروز مي شد روز پنجاه و دوم و معلوم هم نبود اين شمارش تا چند ادامه پيدا كنه . امروز يه جايي مصاحبه اي مي خوندم كه مصاحبه شونده در مواجهه با مراجعانش از اصطلاح " طبيعي بودن " استفاده مي كرد . براي اين اصطلاح تعريفي هم داشت كه عبارت بود از : توانايي زندگي كردن در لحظه ، به اين معني كه اگه قراره تو موقعيت خاصي قرار بگيريم بتونيم از قبل تصميم نگيريم كه توي اون موقعيت خاص چه كارهايي رو انجام بديم و چه كارهايي رو نه و اين اونقدر در ما ذاتي شده باشه كه رفتار و كارهامون اوني باشن كه با اصالت وجوديمون و تعريفي كه از خودمون و شخصيتمون داريم كاملا هم خون باشه و تضادي بينشون نباشه كه بعد ها ما رو دچار ناراحتي كنه . با اينكه خيلي دوست داشتم بتونم اينطوري باشم ولي بعد از پذيرفته شدن پيشنهادم تصميم گرفتم جلوي خودم رو بگيرم و يه جورايي از طبيعي بودن پرهيز كنم ولي وقتي تو موقعيتش قرار گرفتم بدون اينكه بخوام اون كاري رو انجام دادم كه شايد نمي بايست . به هر حال از طبيعي بودن خودم عذاب وجدان نگرفتم . فقط اميدوارم باعث ناراحتي نشده باشم . همين ! وقتي مي بينم بعد از اين همه وقت اينقدر راحت و صميمي هستيم با هم ، پيش خودم فكر مي كنم چرا اين همه فرصت رو از دست داديم . فرصت هايي براي با هم بودن ، براي در كنار هم بودن . فرصت هايي براي ايجاد لحظه هاي قشنگي كه هركدومش مي تونست خاطره هاي بد اون دوران رو كم رنگ كنه ، شايد سياه و سفيد و حتا مات ! با اين همه اميدوارم هرچند به بهانه خوبي از نو شروع نشده ، به بهانه هاي بهتري ادامه پيدا كنه و بتونيم كمكي باشيم براي راحت تر به دوش بردن بار امانت زندگي . □ پیام
●سه شنبه 13 ارديبهشت
.................................................................................................................يه جورايي دچار بحران هويت شدم . نمي دونم خودم رو گم كردم يا تو خودم گم شدم . شايد از اين باشه كه زيادي فقط به خودم و خواسته هام نگاه كردم ؛ به توقعاتم . ياد اين افتادم كه بايد به خودم بگم : اي مرغ سحر ! عشق ز پروانه بياموز كان سوخته را جان شد و آواز نيامد اين مدعيان در طلبش بي خبرانند آن را كه خبر شد خبري باز نيامد □ پیام .................................................................................................................
|
صفحه اصلی
: به خودم ، از زبان دوست
اگر مي خواهي نگهم داري دوست من
سکوت سرشار از ناگفته هاست |