پيام قاصدک


شنبه 21 آذر

تولدت مبارک عمو " ف " :*



.................................................................................................................

پنج شنبه 19 آذر

تو بارون و برف امروز گاهی تو ماشین بودم و رانندگی می کردم برای رسیدن به جاهایی که قرار بود برم – این موقع ها " شاملو " گوش می کردم که " سکوت سرشار از ناگفته هاست " " مارگوت بیکل " رو دکلمه می کرد . می بردتم تو آسمونا ، اون حس دلتنگی هم باعث می شد همراهت باشه وقتی بهش فکر می کنی درست انگار روی همین صندلی کناری نشسته باشه ، صندلی رو کامل داده باشه عقب ، پشتی صندلی رو تا جایی که حتا بتونه روش چهارزانو بشینه ، خوابونده باشه و آینه رو هم داده باشه پایین – گاهی که پیاده میشدم برای انجام کاری ، فکر می کردم کاش امروز رو اینقدر کار نداشتم و می تونستم ساعت ها زیر این بارون و برف راه برم تا خیس خیس بشم ، گاهی چشمام رو بدوزم به زمین و راه برم و راه برم ، گاهی هم سرم رو بالا بگیرم و به درخت ها و آسمون و ... نگاه کنم .

" ف " و " م " عزیز ببخشید که دست خالی اومدم و بیشتر ببخشید که نموندم بیشتر ؛ دلم تنگ شده بود براش ، خواستم تنها باشم و باهاش خلوت کنم . ممنون که اینهمه می فهمین !



چهارشنبه 18 آذر

" س " جان و " ل " خانوم دوست داشتنی ، تولدتون مبارک !



سه شنبه 17 آذر

اینکه وسیله هام رو جمع نمی کنم و نمی ریزم تو کوله ای که ندارم ، اینکه راه نمی افتم ، یعنی هنوز اونقدر ها که باید ، آزاد نیستم ؛ اونقدر ها که باید ، متعلق به خودم نیستم .



دوشنبه 16 آذر

هر چند که سفر بی خطر و خوش بگذره بهتون ولی حسودیم می شه بهتون که می رین پیشش و می بینینش .



.................................................................................................................

یک شنبه 15 آذر

ساعت 3 صبح تو اوج خستگی با خوندن یه مطلب مثل تخم مرغ خامی بشی که کوبیدنش به دیوار و حتا نمی تونه خودش رو نگه داره ، کلی حرف بیاد تو کله ت ولی اونقدر خسته باشی که نتونی بنویسیشون ، فقط بخوابی و تو دلت نگهشون داری تا روز بشه که شاید بتونی بیشتر فکر کنی و بهتر نگاه کنی و شاید بتونی آروم تر باشی .

دلم تنگ شده بود که تلفن کردم .



شنبه 14 آذر

نمی دونم اگه نمی دونستمش بهتر بود یا حالا که می دونم ؟! هر چی که هست خدا کنه ظرفیت دونستنش رو داشته باشم .



جمعه 13 آذر

" ب " و " گ " از همیشه سر حال تر بودن امشب ؛ جای " ش " هم خالی بود .
فرمش خواهر شوهری بود ؛ خوشم اومد D:
یکی نیست بگه آخه " ف " جان ، مهمونی به این خوبی ، چرا اینقدر خودت رو عذاب می دی و حرص می خوری ؟! به خدا همه چی خوبه و به هم داره خوش می گذره .
موضوع معلم فرانسه ش باعث شد کلی باهاش جدی حرف بزنم . هرچند بزرگ تر از اونیه که هست ، امیدوارم فهمیده باشه چی می گم .



پنج شنبه 12 آذر

2-Dec-2004 : خاله زاده نو رسیده ، تولدت مبارک .
اسمش هم شد : Shawn دیان *

* بنا به روایات
Shawn ( اسم پسر انگلیسی ) به معنی بزرگ و خردمند
دیان ( اسم پسر فارسی ) به معنی حاکم

نگرانیم بی جهت نبود ؛ یه بلایی سر این آقا کوچولو اومده بود که این همه نبودن ! حال خدا رو شکر که برای مهمونی فردا شب بهتر شده حالش و سر حال به نظر می رسه .

همه امروز به خاطر برنامه امشب که قرار بود دور هم باشیم ، ساز بزنیم و بخونیم ، به فکر و یاد شما بودم . فقط می تونم بگم کاش می شد هردوتاتون باشین . کاش !
جمع بچه ها ، تار و تمبک و دایره و دف و سنتور ، با هم ساز زدن و با هم خوندن ، تک نوازی ها و دونوازی های اصفهان و بیات ترک و ماهور و همایون ، تا 4 صبح ؛ جاتون راستی راستی که خالی بود .
آقا " آ " و " ل " خانوم ، قدرتون رو بدونین !



چهارشنبه 11 آذر

خدا کنه اگه نمی تونم دل کسی رو به دست بیارم ، دست کم نشکسته باشمش !
پس فقط می تونم امیدوار باشم که فهمیده باشه چرا !



سه شنبه 10 آذر

هر دفعه که به یه دلیلی حرف رفتن پیش میاد ، دلتنگی عجیبی احساس می کنم که نمی ذاره جدی بهش فکر کنم !

کوله یونیسف رو از طرف " ح " از فروشگاه نشر طرح نو خریدم .
" رنگین کمان " ثمین باغچه بان ، یه ماگ کودک و یه T-Shirt یونیسف هم از طرف خودم از شهر کتاب آرین خریدم .
یه کتاب هم برای خودم خریدم ؛ البته با تایید آقای فروشنده !

تازه ، کشف کردم که عدد هردوتامون یکیه ؛ 5 !

هر چی تماس می گیرم ، هیچکی جواب نمی ده . خونه شون هم که رفتم ، نبودن . یه خورده نگرانم ولی خدا کنه فقط مشغول تدارک مهمونی جمعه باشن و مساله دیگه ای نباشه که این همه نیستن .




دوشنبه 9 آذر

بعد از این که یه خورده ساز زدم ، رفتم سراغ کامپیوتر و چشمم که افتاد به دایرکتوری IM ، نشستم و هر سه تا فایل رو خوندم . از اول تا آخر ؛ جمله به جمله .
یاد آوری خیلی چیزا شاید لازم بود !



شنبه 7 آذر

به نظر می رسه هیچکی فکر نمی کنه وقتی که نیستی چقدر جات خالیه برای من ! هیچکی بهم نگفت " جاش خالی نباشه "



جمعه 6 آذر

اگه همون موقع که زنگ زده بودی راه نیافتاده بودم تا وقتی تلف نشه و بتونیم بیشتر با هم باشیم ، اگه وقتی پشت اون مینی بوس پارک کرده بودم که مثلا دیده نشم ، هوس آدامس نکرده بودم و پیاده نشده بودم تا از مغازه سر کوچه شون خرید کنم ، اگه همون موقع که تو از خونه شون اومدی بیرون من از مغازه بیرون نیومده بودم و ندیده بودمت ، همین یکی دو ساعت هم نمی تونستیم با هم باشیم چون شارژ گوشی موبایلت تموم شده بود و نتونسته بودی باهام تماس بگیری .
با این همه ، همه این ها اتفاق افتاد تا همون یکی دو ساعت رو با هم باشیم .
حالا خودمونیم ، خوب شد به اون شماره موبایله زنگ نزدم D:
اون عکس ها با اون لباس !
خرید اون همه عروسک کوچولو هم خیلی لطف داشت ؛ همیشه همینقدر شاد باشی !

از خبر نقص فنی هواپیما و تاخیر پرواز تا خبر سلامت رسیدنت ، دلم شور می زد و نگران بودم .
به امید دیدار خانومی !



.................................................................................................................

پنج شنبه 5 آذر

فقط پرسه زدن تو شهر کتاب آرین و کتاب خریدن – و البته هم کلام شدن با آقای فروشنده - و کتاب خوندن بود که می تونست آروم نگهم داره !
یک ساعت نشده از خواب پریدم و کتاب خوندم و کتاب خوندم و کتاب خوندم !



چهارشنبه 4 آذر

کاش تلفن که کردی تا اگه می تونم بیام دنبالت ، حالت هم خوب بود . هر چند دیدار کوتاهی بود ولی کاش می دونستی چقدر دوسش داشتم . خوب باشی خانومی !

اونامونو – هابیل
انسان وقتی درون خودش را نظاره می کند فقط همان مشتی غبار را - که از آن پدید آمده است - می بیند ؛ در دیگران است که ما بهترین بخش وجودمان را می بینیم و بازمی یابیم ، و این همان بخشی است که می توانیم دوستش بداریم .
اگر تنها حقیقت را دوست داشته باشیم ، بهتر است با خاطرات زندگی کنیم تا با امید زیرا خاطره ریشه ای در حقیقت دارد ولی امید ... آدم حتا از وجودش هم نمی تواند اطمینان داشته باشد .



سه شنبه 3 آذر

کلامت را که به جانم آتش کشیدی
سوختم
و این تنها ، دلیل عشق بود !
کاش
باشد که اگر می سوزیم
از عشق باشد
تا نور و گرما ، بپاید .

یه جورایی این اتوبان هم شده سنگ صبور تنهایی های من ؛ رانندگی تو این اتوبان شاید تنها فرصتی باشه که می تونم با خودم خلوت کنم ؛ با خودم حرف بزنم ، با خودم بخندم ، با خودم گریه کنم . چه ها که نشنیده ، چه ها که ندیده ! بیچاره با این همه بار امانت بر دوش حق داره گاهی فریاد بزنه ، چند تا ماشین رو بکوبه به هم . شاید هم یه روزی قرعه به اسم من افتاد !

اگه زندگی هم مثل رنگین کمان بود ، اونوقت کافی بود زاویه دیدت رو عوض کنی تا دیگه نباشه !

یه دفعه فقط خواستم بخوابم ؛ این شد که کنار خیابون نگه داشتم و یه دو ساعتی تو ماشین خوابیدم ! خل شدم ، نه ؟!



دوشنبه 2 آذر

با اون همه شوخی و خنده ، آخرش وقتی داشت " پاییز طلایی " " فریبرز لاچینی " رو بهم می داد ، دلش طاقت نیاورد و طوری که هیچکی نفهمه گفت : میزون نیستی ، تو فکری !

عموجون که بود ، آخر شب که می شد ، از گفتن این که : بریم ، تا رفتن کلی وقت می گذشت ؛ حالا که نیست ، عمه جون انگار برای رفتن لحظه شماری می کنه !



یک شنبه 1 آذر

امشب احساس می کردم بیشتر از همیشه دوست دارم خانومی .
طرز راه رفتنت بعد از خداحافظی تا جلو در خونه رو هیچ وقت هیچ وقت یادم نمی ره ؛ انگار معلق باشی وسط زمین و آسمون ؛ به چی فکر می کردی ، نمی دونم ؛ شایدم به هیچی فکر نمی کردی !

یه قاب عکس حصیر بافی شده به عنوان سوغاتی . خیلی خوشگله . کاش می شد عکس خودت رو بذارم توش و بذارم جلوی چشمم . حالا که نمی شه نگهش می دارم تا وقتی یا بشه یا دیگه نشه .



.................................................................................................................

Home