پيام قاصدک


جمعه 2 مرداد

تمام ديروز و امروز به انتظار گذشت !



پنج شنبه 1 مرداد

امروز IRREVERSIBLE رو ديدم ؛
Time destroys everything !
فقط روايت داستان از اخر ( سياه و قرمز ) به اول ( سبز و سفيد ) بود که ديدنش رو قابل تحمل مي کرد !

ديروز و امروز عقب موندگي کلاس انگليسي رو جبران کردم آخرش !



چهارشنبه 31 تير

مامان و بابا رفتن نخجوان امروز صبح .

ماشين خريدن براي اين دو تا داداش هم حکايتي شده ها !

GIA رو ديدم امروز ؛
يه آدم وسط اون همه آدم چقدر مي تونه تنها باشه !
يه آدم با اون همه اعتماد به نفس چقدر مي تونه به يه نفر وابسته باشه !

کشف يه خيابون با يه رودخونه کوچيک يه طرفش و يه ديوار آجري با دوتا تورفتگي که توشون شمع روشن بود ، طرف ديگه ش .
يه شمع روشن کردي و قدم زديم و بعدش نور شمع ها سايه مون رو انداخته بود روي ديوار اونطرف رودخونه .
دلمون مي خواست زمان از حرکت مي ايستاد .



سه شنبه 30 تير

هرچند همه چي همون طوري شده بود که مي بايست ، ولي تو به اون خوبي که مي بايست باشي نبودي .
با اين حال مبارک باشه ؛ حالا ديگه مي توني بقيه ش رو هم بي خيال بشي ؛ کي به کيه ؟ D:

مي بيني ! خدا هم نمي خواد خشک و خالي تموم بشه ؛ اون پرايد سفيد جلوي در خونه تون رو مي گم که سبب خير شد ! D:



دوشنبه 29 تير

خستگي يه روز پر کار و دير راه افتادن و ترافيک و دير رسيدن ، همه ش با همون چند دقيقه ديدنت و اينکه شايد کاري از دستم بر بياد ، انگار نبوده که نبوده !
خودم هم باورم نمي شد ، ولي وقتي شروع کردم به نوشتن ، انگار همين الان از خواب بيدار شده باشم .



يک شنبه 28 تير

خيلي وقته مي خوام براي تو چيزي بنويسم ، ولي نمي دونم از کجا بايد شروع کنم و چطوري .

تو مپندار که خاموشي من
هست برهان فراموشي من
( حميد مصدق – آبي ، خاکستري ، سياه )



جمعه 26 تير

گيج بازي ها و گم کردن راه خونه شون و شوخي ها و خنده ها و ... ، همه و همه به خاطر فرار از حس دلتنگي لحظه خداحافظي بود . جاش خالي نباشه !



پنج شنبه 25 تير

چقدر تهوع آور بود اين حس مسخره ي بردن يه بازي توي دنياي واقعيت ها !
مي بيني ! هنوز خيلي مونده تا اون چيزي بشم که دلم مي خواد ؛ کمکم مي کني ؟!

تو دلت مي خواست اون وسط باشي که ... ،
من دلم مي خواست اون بالا باشم که ... ؛
خوبه ، اينطوري بهتر مي تونيم همديگه رو ببينيم !



.................................................................................................................

دوشنبه 22 تير

دو سال گذشت
پارسال خيلي ديرتر از امروز کشف کردم که امروز بوده ؛ وقتي که خيلي گذشته بود ديگه ! راستش امروز از اون اول به اين پررنگي نبود ولي چون روند تبديل اين رابطه به چيزي که امروز هست يه شروع مشخص نداشت ، فکر کردم شايد بهتر باشه امروز به عنوان اولين روز يادم بمونه که موند .
هرچند شايد مي بايست از خيلي چيزهاي ديگه مهمتر باشه به ياد موندن اين روز و کادويي که مي بايست مي خريدم ولي اين طور شد که اين روزهاي من شلوغ تر از هميشه باشه و در نتيجه همه چي موند براي امروز .
البته حالا که خوب فکر مي کنم مي بينم نتيجه طبيعي خريدن کادو براي يه نفر وقتي که هم خبر داشته باشه و هم ندونه که براي چي – که مثلا بخواي غافلگيرش کني – بهتر از ايني نشه که امشب شد . هرچند اگه مريض احوال نبودي و بيشتر حوصله داشتي ، اوضاع فرق مي کرد .
با همه اين حرف ها ناشکري نمي کنم . براي اين دل من همين دو ساعتي هم که با هم بوديم – به خصوص با اون دردي که داشتي و سعي مي کردي پنهانش کني – يه دنيا ارزش داشت . سکوت هم اگه کرده بودم فقط نمي خواستم که تو با اون حال و روزت فکر کني که به خاطر امروز هم که شده بايد بيشتر با هم مي مونديم و بهتر بود که استراحت مي کردي . هر چي باشه بهتر شدن و بهتر بودنت از ساعت ها با هم بودن مهم تره براي من .
به هر حال يه کادو پيش من داري ؛ چه به انتخاب خودم ، چه با نظر خودت . حالا هر طور دوست تر مي داري !

دوست دارم خانومي :*



.................................................................................................................

شنبه 20 تير

چقدر خسته بودي به خاطر کار ، چقدر غمگين به خاطر اون بچه ها و چقدر عصباني از دست اون آقاي دکتر !
يه غروب و سرشب همراه با باد شديد و نم بارون و بوي خاک بارون خورده و تو !



جمعه 19 تير

اميدوارم يك سال ديگه اين موقع ها تونسته باشيم اونچه رو كه امروز قصد كرديم ، به بهترين شكل ممكن انجام داده باشيم .

من به هواي جلسه كانون اومدم . بهتر نبود بهم مي گفتين موضوع چيه و من رو با اين خستگي روز و مهموني كه قرار بود شب داشته باشم ، اون همه وقت معطل نمي كردين ؟!

با اين كه خيلي خسته بودم ، شب خوبي بود . فقط كاش اين مثلا خواهر شوهر اشك عروس خانوم رو در نياورده بود آخر شبي .
آقا " آ " و " ش " خانوم كه تازگي ها عقد كردين ، مباركتون باشه يه خيلي !



پنج شنبه 18 تير

تو اينقدر حالت بد بوده و درد كشيده بودي و من نمي دونستم ؟ كاش مشكل خاصي نباشه و زودتر خوب خوب بشي !

خوب شد بهش تلفن زدم وگرنه خودش با تاكسي تلفني رفته بود .
هر چند " ع " خسته بود و نيومد و هر چند " ش " معده ش درد مي كرد و زود رفتن ، ولي شب خوبي بود . ممنون آقا " ب " و خسته نباشي " گ " خانوم !



چهارشنبه 17 تير

نمايشگاه نفت ، گاز ، پتروشيمي – اولين و شايد بهترين فرصت براي معرفي اين شركت تازه تاسيس .
ممنون از همراهي و راهنمايي ها ، آقا " م " !



سه شنبه 16 تير

چه باروني باريد امروز صبح و چه بوي خاكي و چه هوايي بعد بارون !
هرچند اولش جايي كه قرار بود بشينيم رو گرفته بودن ولي زياد طول نكشيد كه رفتن و ما مونديم و جاي خودمون . خوش گذشت .

كاش اگه آخرش بهت گفتم حالا كه تنهاست بهتره بري پيشش ، به اين خاطر نبوده باشه كه يكي-دو ساعت بعدش وقتي زير دست پيرايشگر خوابم برد تازه فهميدم كه چقدر خسته ام !



جمعه 12 تير

امروز خونه پر بود از سكوت . همه چي آروم بود .
مثل هميشه معجزه سفره باعث شد همه چي رو به راه بشه دوباره .
استراحت كردم فقط امروز .

ماشينم هم دوساله شد امروز .



.................................................................................................................

پنج شنبه 11 تير

" ب " امشب اينقدر از بابا عصباني شد که خونه نموند و نصفه شبي رفت بيمارستان !



سه شنبه 9 تير

وقتي قراره که تقريبا هم زمان برسيم و هردومون هم موبايل داريم ، نبايد فکر کني آخه من اون همه وسيله رو يه نفري چطوري بايد دست بگيرم ؟
خوبه من رقص بلد نيستم و شماها هم ساز ، وگرنه معلوم نبود به کدوم ساز کدومتون بايد مي رقصيدم ؟!!!
حالا من هيچي ، اون بيچاره چه گناهي کرده که بايد به همه اين خورده فرمايش ها گوش بده ؟



دوشنبه 8 تير

وقتي در ديزي باز باشه و گربه هم بي حيا از آب در بياد ، بيچاره مجبور مي شه تا 12 شب پاي کامپيوتر بشينه تا اين شرکت تاسيس نشده و کارمنداش – که ماها باشيم – صاحب کارت ويزيت بشن D: . پس نمي دونم چطوري بگم دستت درد نکنه " ع " آقا .



يک شنبه 7 تير

اين همه ايده ، اين همه انرژي ، اين همه امکانات ؛ کاش دست کم يه قدم عملي تو اين زمينه بر مي داشتي آقاي دانش آموخته ورودي 58 !
با همه اين حرف ها باز هم يه دنيا ممنون بابت پذيرا شدنمون و اون همه صميميت و قول همراهي .

امروز " ح " اومد سر کلاس انگليسي . خلاصه باورش شد که اون موقع اونا خيلي بهتر از الان ماها بوده . من که گفته بودم بهش !

اون پيغام قبل از کلاس انگليسي و در نتيجه ديدار بعدش ، هرچند کوتاه بود و به انجام يکي دو تا کار کوچولو منجر شد و بعدش البته خوردن آب ميوه و بستني و يه کوچولو قدم زدن ولي باعث شد کل خستگي جسمي و ذهني امروزم در بره ؛ ممنون بابتش .



شنبه 6 تير

امروز از دست زمين و زمان عصباني بودي خانومي !

" جاي عموجون خالي ! " عبارتي بود که فقط به زبون نيومد . لحظه به لحظه تو دل همه مي گذشت . جاتون خيلي خالي بود عموجون !



جمعه 5 تير

با صداي زنگ تلفن از خواب پريدم ؛ هيچ کس خونه نبود . خاله جون بود از آلمان . صبح خيلي زود از خواب بيدار شده بود و ديگه خوابش نبرده بود ! مثل هميشه صداش غمگين بود و نگران آينده .
از دستش عصباني بودم ولي نتونستم به روي خودم بيارم . بيشتر از نصيحت به همدردي احتياج داشت .
کاش يه روزي خبري از اين همه غصه تو دلش نباشه !

دلم خواست با عمه جون حرف بزنم و صداش رو بشنوم . حيف که عموجون ديگه نبود . تصوير سفره صبحانه و سماور و شير تازه داغ و ... بدون عموجون چطوري مي تونه باشه ؟

بعد مدت ها ، تنهايي رفتم خونه شون . " ف " يه جورايي از من دلخور بود که چرا اين همه مدت بهشون سر نزده بودم . " آ " هم دست کمي از اون نداشت و اون کوچولو هم که طبق معمول آتيشي سوزوند !



پنج شنبه 4 تير

از مسير داراباد و گلاب دره سر در آورديم آخرش ؛ اولين بار بود که ميومدم اينجا . خوش گذشت . جاي شما هم خالي بود يه عالمه !

يه زيرزمين به اون کوچولويي به عنوان دفتر انجمن حمايت از کودکان يه مملکت به اين بزرگي !!!

اين آقاي پدر هم بعضي وقت ها ديگه خيلي خودشونو لوس مي کنن ها D:



چهارشنبه 3 تير

وقتي شنيدم چهارماهه حامله ست ، مي خواستم ... !



سه شنبه 2 تير

از کنار دبيرستان که رد مي شدم هوس کردم برم تو . در دبيرستان بسته بود و يادش کردم . اون سال ها فقط از 12 شب تا اذان صبح در دبيرستان بسته بود . حتا تو تابستون ها !
زنگ زدم و در باز شد و با قيافه هاي متعجبي رو به رو شدم که از خودشون مي پرسيدن اين ديگه کيه که ساعت 2 بعد از ظهر اون هم تو تابستون هوس کرده تجديد خاطره کنه و حتم دارم نمي فهميدن که براي ماهاي اون دوره ها چيزي به عنوان مدرسه ي بسته معني نداره !
قدم زدم تو حياط و راهرو ها و نفس کشيدم و بي اختيار لبخند مي زدم . دست که به دستگيره در يکي از کلاس ها انداختم و ديدم که بسته ست ، دلم گرفت .
ياد همه اون روزها به خير !

ديد بالاخره گوشي موبايل هم خريدم D: ممنون که همراهم اومدي .

اونقدر گشنه م بود که نفهميدم شامي آشپز چپ دست رو چطوري خوردم !

يه ليوان نوشيدني راست دست که قابل شما رو نداشت ! بعدشم بهتر نبود به جاي my initials مي گفتين " قاصدک " مثلا ؟ D:



يک شنبه 31 خرداد

يه جفت کفش ، يه کوله ، يه کيسه خواب ! کي دوباره مثل نه خيلي قديم تر ها پام به کوه باز مي شه ؟

حالم اصلا خوش نبود اين دو-سه روزي ؛ از خودم خجالت مي کشيدم و شايد هم بيشتر از تو ؛ خوب شد اومدي و ديدمت و چند کلمه اي حرف زدم و يه کم سبک شدم !



پنج شنبه 28 خرداد

بي برنامگي و ناهماهنگي امروز صبح باعث شد چند ساعتي وقتت تلف بشه ؛ شرمنده !

حوصله کلاس انگليسي رو نداشتم ؛ ترجيح دادم با " ع " و " ح " در مورد کار خودمون صحبت کنيم .

امتحاني که اين همه وقت منتظرش بودي ! موفق باشي .
خسته نباشي . به اميد روزي که قبول شده باشي .

پارک جنگلي لويزان و آلاچيق و تخت و چاي و باد و نم بارون و جاي خالي به خصوص تو عزيز .
خريدن شاتوت و گردو از درکه و خوردنشون تو اون پارک بازي با خاطره اون دو تا کوچولو !
و چشم هاي تو .

از اين که با پر رويي تمام دروغي به اون شاخ داري گفتم ، حالم از خودم به هم مي خوره ؛ آخه مگه مي شد راستش رو گفت ؟!!!
از اين که باز هم خودخواه شدم و به تو و حالت توجه نکردم و اون آخر هم به حرفت گوش نکردم و مجبورت کردم کلي پياده راه بريم ، حالم از خودم به هم مي خوره .
کي آدم مي شم آخه ؟!!!



چهارشنبه 27 خرداد

اين داستان درست کردن يه باغچه کوچولو و کاشتن سبزي هم حکايتي شده براي خودش !

نصفش امشب ويرايش شد D:



سه شنبه 26 خرداد

" شهر زيبا " ، سوال هاي زيادي که تو ذهنت ايجاد مي شه و شايد تا وقتي تو موقعيت هر کدومشون قرار نداشته باشي نتوني براشون جوابي پيدا کني و يا حتا اگه تو موقعيتش قرار داشته باشي هم .

آشپز چپ دست با 12 درصد تخفيف – آخه من چپ دستم – بهشت را از آن من خواست !
دستاش رو پهن کرده بود روي پيشخون ، خم شده بود و چونه ش رو تکيه داده بود به دستاش و خيره شده بود به يه چيزي ، به يه جايي . به چي فکر مي کرد ؟

اين حس که ممکنه امسال نتوني توي اون دانشگاه درس بخوني و ادامه تحصيل بدي – که يه جورايي فکر مي کنم براي من هم قابل درک باشه - ، بي مسووليتي کارمندهاي هما ، بدقولي اون دفتر خدمات تايپ ، همه و همه باعث شد تو عصباني باشي و در نتيجه بي حوصله براي ويرايش متن ترجمه . اين شد که سر از پارک جمشيديه در آورديم و قدم زديم و آروم تر شدي .

تنها صداي خش خش برگ هاي خشک زير پاهامون و صداي نفس هاي من و تو که هم صدا شده بودن !



دوشنبه 25 خرداد

درست مثل قديم تر ها هنوز تو مدرسه بود و در مدرسه به روي همه باز ؛ خسته تر از اون سال ها بود ولي هنوز عشق به درس و مدرسه و دانش آموز تو چشماش ديده مي شد و از کلامش فهميده ميشد .
سلامت باشي آقاي شفيعي !



يک شنبه 24 خرداد

نه به اندازه تو ولي يه جورايي لحظه لحظه ي اين چند ساعت آناناس و البرز رو مزه مزه مي کردم . ترجيح مي دادم حرف نزنم و بشنوم طنزهاي تلخ مهربوني رو و ببينم نگاه هاي هنوز نگران و خسته رو که گاهي پشت لبخندها پنهان مي شدن ، گاهي از همديگه دزديده مي شدن و گاهي خيره به يه جاي دور يا شايدم به عمق يه جاي نزديک !
بعضي لحظه ها اين حس رو داشتم که جاي کسي يا حتا کسايي رو اشغال کردم ؛ شايد اگه براي اينکه کسي غير از خودت رو ملاقات کني امکان انتخابي غير از ديدن من داشتي ، اين لحظه ها خالص تر و قشنگ تر مي بودن ! اگه از اين که چقدر از بودن تو اين لحظه ها احساس خوب دارم بگذرم ، بتونم بگم کاش دست کم فقط اون يه نفر مي تونست جاي من باشه !

وقتي نگاهم کرد و گفت " يه دقيقه صبر مي کني تا خوب نگاهش کنم " ، در حالي که بازي طنز " مزاحم نشيد ! " جريان داشت ، دلم گرفت و يه بغض مکعبي گنده رو هر جوري که بود قورت دادم !

ديدن دوباره انجمن شاعران مرده به زبان و با زيرنويس انگليسي و جاي خالي آقاي استاد کلاس انگليسي و تو !
صحنه خداحافظي دبير ادبيات و ايستادن دانش آموزها روي ميزهاشون و من که بي اختيار گريه مي کردم و تو که دونه هاي اشکت رو از روي صورتت پاک مي کردي تا نبينمشون !

در مدت 2 ساعت ، اطلاعات تلفن شهر تهران 13 شماره مختلف از امداد خودرو سايپا به من داد که 12تاش اشتباه بود و 13همي هم شماره تلفن تعميرگاه مرکزي بود . حال خوبه تعميرگاه مرکزي تلفن درست امداد خودرو رو داشت . يک و نيم ساعت هم طول کشيد تا تعميرکار رسيد ؛ حالا خدا رو شکر که اين اقاي تعميرکار يه آدم با شخصيت بود که نسبت به کارش احساس مسووليت مي کرد . دستش درد نکنه و خسته هم نباشه !

و تو که اگه تو تمام اين مدت نبودي !

خسته بودم ولي مي بايست هر طور شده بهشون مي رسيدم وگرنه ممکن بود جور ديگه اي فکر کنن . هرچند از همون موقع که قرار امشب رو گذاشته بودن هم حس خاصي نسبت بهش نداشتم . فقط خوب شد وقتي ساعت 11 بهشون رسيدم ، شام خورده بودن !
هرچند کلي در مورد نقاشي هاي پسرش باهاش حرف زدم و اگه نبودم مي بايست فقط نظاره گر بازي اوناي ديگه باشه ، ولي يکي نبود به من بگه آخه تو مجرد چه ربطي به اين سه تا زوج داري ؟!



.................................................................................................................

Home