پيام قاصدک


چهارشنبه 8 بهمن

آفتاب درخشان ولي کم جون زمستون ؛ آسمون آبي بدون ابر ؛ نسيم سرد زمستوني !

درسته که گردش روزگار طوري شده که خبر نامزديت رو از دوستاي ديگه مي شنوم ولي با اين حال مبارکتون باشه يه دنيا ! خوشبخت باشين و تندرست و شاد در کنار هم زندگي رو زندگي کنين !

مي دونستم از کادو هاي تولدش – که فرداست – خوشحال مي شه ولي فکر نمي کردم اينقدر ذوق کنه !
تولدت مبارک داداشي !




دوشنبه 6 بهمن

خوش اومدي " آقاجون " !




يک شنبه 5 بهمن

انگار مدت ها بود که کسي براي مطالعه به کتابخونه اين خانم کتابدار مراجعه نکرده بود ؛ با چه شور و شوقي راهنمايي مي کرد و کتاب هايي که مي خواستم رو برام مي آورد ؛ يه عالمه هم کتاب و مجله و جزوه آموزشي مرتبط با موضوعي که عنوان کرده بودم برام پيدا کرد .

يه عالمه حس بد داشتم و از نداشته هام – که خيلي ها دارن – گفتم !
يه عالمه حس خوب بهم داد و از داشته هام – که خيلي ها ندارن – گفت !

خدا اصلا هم بخش دوم اين امتحان انگليسي پايان ترم رو ختم به خير نکرد :
Listening : سفيد !
Use of English : 6/4/3
بقيه هم خيلي بهتر از من نبودن ولي گلي که من کاشتم يه چيز ديگه س !

اهه ، مگه قرار نبود چهارشنبه برگردي ؟ رسيدن به خير !




جمعه 3 بهمن

با اين که يک ساعت از زمان عقب بودم ، درست سر وقت رسيدم !
تحصيلکرده ها که اينطوري فکر کنن ، چه جاي خرده به بي سوادا ! واي از دست اين دخترا !




.................................................................................................................

پنج شنبه 2 بهمن

معلومه که اين عکس نصفه آخر خيلي مهمه !

امتحان اين ترم کلاس انگليسي بد سخت بود ؛ از اون امتحانا که اگه بگم به هيچ کدوم از جوابام مطمئن نيستم ، اغراق نکردم ! اين تازه Reading بود ؛ خدا يک شنبه رو که نوبت Listening و ... هست ، ختم به خير کنه !




چهارشنبه 1 بهمن

تولدت مبارک ؛ به اميد ديدار .

عطر خاله م و عطر تو پيچيده توي خونه !




.................................................................................................................

سه شنبه 30 دي

امروز همه چي دست به دست هم داد که اين جشن تولد 4 نفره به همه مون خوش بگذره – البته اگه به بقيه هم به اندازه من خوش گذشته باشه ! ( فقط جاي يه نفر خالي بود )
امشب دوست داشتم کمتر حرف بزنم و بيشتر بشنوم و بيشتر از اون نگاهت کنم !

دوست دارم خانومي

پ.ن.0 - بازم اينقدر ذوق زده بودم که هم فراموش کردم گل بخرم ، هم کارت رو يادم رفت بهش بدم !
پ.ن.1 – لطف بچه هاي " شهر کتاب آرين " که تو اون شلوغي زحمت کادو کردن هديه ها رو قبول کردن – اونم با حوصله و سليقه – بدون اينکه کمترين انرژي منفي به آدم منتقل کنن ، فراموش شدني نيست . همينطور لطف بچه هاي " کافه عکس اسکان " که سر و صدا ها و ريخت و پاش ها و خورده فرمايش هاي ما رو – باز هم تو اون شلوغي - به رومون نياوردن و حتا زحمت گرفتن يکي–دو تا عکس رو هم کشيدن .
پ.ن.2 – راستي يه عالمه بيشتره يا هزارتا ؟ D:
پ.ن.3 – آدم وقتي عاشق مي شه ، آتيش مي گيره يا يخ مي زنه ؟!
پرسش : هر دو طرف آتيش بگيرن يا يخ بزنن ( تفاهم ) بهتره يا يکي آتيش بگيره و اون يکي يخ بزنه ( تعادل ) ؟! D:




دوشنبه 29 دي

امروز تو محل کارم 4 نفر مهمون داشتيم از " بم " . سرپرست آتش نشاني شهر به همراه سه نفر از آتش نشان ها .
درد ها در سينه داشتند و شکوه ها بر لب
و من
در شگفت از نيروي اميدزاي زندگي !




.................................................................................................................

يک شنبه 28 دي

سفر بي خطر ؛ خوش بگذره !

چطوري روش مي شه تو چشماي بابش نگاه کنه ؟!




شنبه 27 دي

زادروزت فرخنده !

بگذار
هديه
- هر چند کوچک –
بهانه اي باشد براي شادماني ما
- هر چند کوتاه –
هنگام که
ميان آن همه ستاره
آن دو ستاره در ماه
ترانه مهر بر لب داشتند و سرود اميد !




جمعه 26 دي

هر چي براش توضيح مي دادم که چي شد که اينطوري شد ، باز مي گفت نبايد اينطوري مي شد !

حوصله مهموني امشب رو نداشتم ؛ دلم مي خواست مال خودم باشم ؛
گذشت با
يه گريز يک ساعته براي رسوندن چيزي به کسي – که 5 دقيقه بيشتر طول نکشيد –
و با
گوش دادن به قصه هاي من در آوردي اين آقا کوچيکه با اون زبون نصفه-نيمه ش . انگاري فهميده بود منم مثل خودش تنهام . با اين حال براي خوردن شير-نسکافه ش يه چند دقيقه اي از بغل من رفت پيش مامانش و از دور گفت : عمو ! با هم بخوريم !




پنج شنبه 25 دي

* کارنامه – شماره 37 و 38 – مهر و آبان 1382 :

نمايش نامه " کاکتوس " به قلم " اکبر رادي "

داستان کوتاه " و ما ادريک ما مريم ؟ " به قلم " مصطفي مستور "
...
مريم :
من خودم يه عاشق ديوونه دارم که از همه بيشتر دوسش دارم .
فقط اشکالش اينه که کم حرفه ؛ کمي هم شلخته س ؛ هيچ وقت يقه پيراهنش رو درست نمي کنه ؛ هيچ وقت موهاش رو شونه نمي کنه ؛ عينکش رو تميز نمي کنه ؛ ريش هاش رو دير به دير کوتاه مي کنه ؛ هميشه يکي از دگمه هاي پيراهنش افتاده ؛ هيچ وقت ادکلن نمي زنه ؛
اما من خيلي دوسش دارم ؛ با هم خل بازي هاش ؛ با همه شلختگي هاش ؛ اصلا به خاطر شلختگي هاش دوسش دارم ؛ به خاطر شعر هاش . به خاطر خودش . به خاطر خود خود خودش .
...
امير : اگه گردي ميم اول مريم رو باز کنيم تا بشه الف و بعد اون رو بذاريم آخر مريم و بعد از چپ به راست بخونيم ، مي شه امير !
...


باز پنج شنبه ست و کلاس ساعت 6 تموم مي شه و دلم نمي خواد برم خونه ؛ دلم نمياد تنهايي هم جايي برم ؛ سر از خونه در ميارم ؛ حداقل خوبه که هيچ کس – غير از "ب" که تو اتاقش مشغول درس خوندنه – خونه نيست !
حدود ساعت 11 ...




.................................................................................................................

چهارشنبه 24 دي

خسته کردي همه رو آقا "ف" !
ديگه وقتشه خودت يه قدم برداري
وگرنه ...
از من گفتن ، ديگه خود داني !

رفتن يا موندن ؟
هر وقت چيزي پيش مياد که اين سوال رو از خودم مي پرسم ، ته دلم خالي مي شه ؛ خدا کنه هيچ وقت مجبور نباشم بهش جواب بدم !



سه شنبه 23 دي

دريغ و درد

چه دردآلود و وحشتناک !
نمي گردد زبانم تا بگويم ماجرا چون بود .

بسي پيغام ها ، سوگند ها دادم
خدا را با شکسته تر دل و با خسته تر خاطر .
نهادم دست هاي خويش چون زنهاريان بر سر
که زنهار ! اي خدا ! اي داور ! اي دادار !
مبادا راست باشد اين خبر ، زنهار !
تو را هم با تو سوگند ، آي !
مکن ، مپسند اين ، مگذار .
تو آخر وحشت و اندوه را نشناختي هرگز
و نفشرده ست هرگز پنجه ي بغضي گلويت را
نمي داني چه چنگي در جگر مي افکند اين درد
خداوندا ! خداوندا !
به هر چه نيک و نيکي ، هر چه اشک گرم و آه سرد
تو کاري کن نباشد راست

ببين ، آخر پناه آورده اي زنهار مي خواهد
پس از عمري همين يک آرزو ، يک خواست
همين يک بار مي خواهد .
ببين ، غمگين دلم با وحشت و با درد مي گريد
خداوندا ، به حق هر چه مردانند !

ببين ، يک مرد مي گريد

مهدي اخوان ثالث
( با تغيير )



.................................................................................................................

دوشنبه 22 دي

امروز خسته هستم ؛ خسته ي خسته !



.................................................................................................................

يک شنبه 21 دي

زادروزت فرخنده !



.................................................................................................................

جمعه 19 دی

هوای 2 تا 3 صبح – حتا با یه پیراهن هم – کمتر از اونی که فکر می کردم سرد بود و بیشتر دوست داشتنی !

تو خواب و بیداری بودم که تلفن کرد و گفت بریم بیرون . فکر نمی کردم سر از پارک قیطریه در بیاریم ! یه هوای خوب برای قدم زدن ، سه تا دوست خوب ( "ب" و "گ" اولش و بعدشم "ع" ) و یادآوری دو تا خاطره ؛
جای هر چهارتاتون خالی و اون یکی هم !

يه چيز ديگه هم هست که هر چي با خودم کلنجار رفتم دلم نيومد اينجا بنويسمش !



پنج شنبه 18 دی

انگار طلسم این نقشه ها داره شکسته می شه کم کم !

دوست داشتم بعد از کلاس تنهایی می رفتم سینما ( رقص در غبار ) – تو که نمی تونستی بیای آخه !
نمی دونم چرا نرفتم !

تا بقیه آماده بشن ، تو خواب و بیداری حس تعلیق عجیبی داشتم ؛ دوست داشتم پلکام سنگین و گرم بمونن و چشمام رو باز نکنم ولی خوابم هم نبره !
ولی
نه تنها می بایست یازشون می کردم بلکه گرماشون رو هم با چند مشت آبی که به صورتم می زدم می بایست می گرفتم ؛ آخه امشب جشن نامزدیه ! ( البته اینکه دختر و پسر بعد از عقد رسمی ، نامزدیشون رو جشن می گیرن و اعلام می کنن هم از اون حرفاست ! )
هر چند ... ولی امیدوارم ... !
خوشبخت باشین .

سوت گوشی موبایل به نشانه New Message در لحظه ورود با اون سوالی که همیشه یه معنی می ده و شکلش هر دفعه فرق می کنه مثل شکلاتی بود که باهاش می شه یه بچه رو یه شب تمام تو دنیای خودش نگه داشت !
یه کوچولوی شیش-هفت ماهه که کلی بامزه بود و خوابش می اومد و خوابش نمی برد و یه عالمه ساکت تو بغلم موند !
یه کوچولوی دو-سه ساله که کلی با مزه تر بود و تا دستام رو باز می کردم می اومد تو بغلم هر جا که بود – غیر از بغل مامانش البته – و مامانش که هرچند هنوز شیطنت می کرد ولی تلخی پشت خنده هاش رو می شد حس کرد ! شاید از این که این همه از این همه آدم دوره ؛ یا شایدم از این که ... !

با این که می دونستم حتما دلت می خواد ، نتونستم به خودخواهیم – که به شدت تو رو دلش می خواست – غلبه کنم و بهت تلفن کردم ؛ امان از این گوشی موبایل که بی موقع شارژش تموم شد !




چهارشنبه 17 دی

اینکه بعد از چند ماه نوشتن ، یه E-mail از یه ناشناس دریافت کنی ، صرف نظر از این که محتواش چی باشه ، حس جالبیه که تازه تجربه ش می کنم !
به نظرم رسيد بد نيست بررسی های حس کنجکاوی ناخودآگاه خودم رو اینجا بنویسم ؛ فقط اونایی که تو همون مرتبه اول خوندنش به نظرم رسید :
بعيد مي دونم با تو بيشتر از انگشتاي يه دست آدم باشه که اينجا رو بخونه پس بعيد مي دونم غير از اوني که مي دونم ، کس ديگه اي به اينجا لينک داده باشه ؛ در ضمن تعداد آدمايي که حتا بتونن حدس بزنن من وبلاگ مي نويسم هم بعيد مي دونم از تعداد انگشتاي دو تا دست بيشتر بشه !
از همه اينا شايد مي تونستم حدس بزنم کي هستي ولي اين که نمي دونستي آش رشته دوست ندارم ، ازش بعيده !
اينکه به جاي " با اسم خودت نمي نويسي " گفتي " با اسم کامل خودت نمي نويسي " نشون مي ده که تو هم " با اسم کامل خودت نمي نويسي " نه اين که " با اسم خودت نمي نويسي " ؛ مگه نه ؟
راستي يه تذکر ادبي : اگه سال هاست که من رو مي شناسي پس نبايد " نو يافته " باشم يا حتا " دير يافته " ؛ شايد بشه گفت " از نو يافته " !

چه بارونی !

گفت : بریم بدوییم ؟
گفتم : آخه تو این بارون ؟
راستش خودمم خیلی دلم می خواست ولی خیلی خسته بودم !

گاهی که نیست می رم تو اتاقش ؛ معمولا می خونم ( نه آواز ) ، گوش می دم ( به آواز ) و می نویسم گاهی !
مدت هاست دلم اتاقی می خواد که بشه توش ... ! بگذریم ؛
خیلی وقته یه جای خلوت برای تنهاییم پیدا نمی کنم !



.................................................................................................................

سه شنبه 16 دی

گوریل ، کرگدن یا اسب آبی فرقی نمی کنه ! اینکه چند وقته و چه جوری و چقدر اصلا مهم نیست ! مهم اینه که فکر می کنم کمتر مثلش پیدا بشه ! حداقل من که کم سراغ دارم ؛ خیلی کم !

یکی نیست بهم بگه آخه پسر نونت نبود ، آبت نبود ، در اين باره lecture دادنت چی بود !
با اینکه خودم خیلی چیزا در موردش یاد گرفتم که شاید خیلی از حرفه ای ها هم ندونن ، با اینکه همه کلی خوششون اومده بود – هم به دلایل فنی و هم غیر فنی – ولی نتونستم اون طور که باید و دلم می خواست جمع و جورش کنم ! حالا یا فرصت کم بود ، یا من سوادش رو نداشتم ، یا ... !




.................................................................................................................

دوشنبه 15 دي

از کار که بر مي گشتم تو اين فکر بودم که
بسته ام به کس دل
و
ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سينه نزديک
دلم مي گفت که امشب ؛
گوشي تلفن رو که گذاشتم دلم مي خواست همون لحظه خوابم مي برد تا هيچي جاي حس اون نيم ساعت رو نگيره ؛ خالص خالص ! خوابم نمي برد و دلم خواست برم بيرون ، قدم بزنم و همه ش رو دوره کنم ؛ بارها و بارها !
حيف که نمي شد !




يک شنبه 14 دي

با تعطيل شدن مدرسه ها به خاطر برف ديروز و يخبندون امروز مي تونست روز بهتري باشه !
تمام روز منتظر بودم ؛ حتا اجازه خواستم تا تو مدت کلاس گوشي موبايلم روشن باشه !
تلخ بودم ؛ از اونايي که به قول مامان با صد من عسل هم نمي شد خورد !
يه چند ساعتي که خونه دخترعمه بودم بهتر بودم و بعدش روز از نو و روزي از نو !




.................................................................................................................

جمعه 12 دي

گوش دادن به " آواي مهر " و " ني نوا " ( حسين عليزاده )
قدم زدن توي اون مسيري که مي دونم چقدر دوسش داري
صداي فشرده شدن برف زير پاهام
صداي رد شدن آب از توي جوي
نور ثابت چراغاي خونه ها
نور متحرک چراغاي ماشينا
درختاي کاج با برگاي هميشه سبزشون
درختاي چنار و تبريزي که برف رو شاخه هاي بدون برگشون سنگيني مي کرد و مي ريخت پايين
سرماي مطبوعي که روي پوست صورتم مي نشست
قرمز آسموني
و تو که نبودي !
چقدر نزديک بودم بهت ؛ کافي بود ... !



پنج شنبه 11 دي

با اينکه
تو به من خنديدي
و نمي دانستي
من به چه دلهره ...
...

دلم طاقت نياورد و کاش آورده بود !

من اصلا حالم خوش نيست !
خيلي گرمه ولي من دارم مي لرزم !




چهارشنبه 10 دي

تولد " آ "
کراوات خوشگلي براش خريديم ؛
اين پسره امشب آتيشي سوزوند که نگو و نپرس ! از بالا و پايين پريدن گرفته تا سر و صدا و همه رو سر کار گذاشتن که اگه شما نرين من مي خوابم و نخوابيد !
اونقدر که وقتي دير وقت لباس پوشيديم که بريم ، به قهر رفت تو اتاق خواب ؛ چهارزانو نشست رو تخت ؛ آرنجش رو تکيه داد به زانوش و سرش رو به کف دستش . چتري هاي خوشگلش افتاده بود پشت دستاي کوچيکش !
صداش کرديم و خداحافظي کرديم ازش و جواب نداد و رفتيم !




سه شنبه 9 دي

آران ( موسيقي آذربايجان ) – گردآوري و تنظيم : حسين حميدي – گروه شمشمال
ظهور – خواننده : ايرج بسطامي ( خدايش بيامرزد ! ) – گروه اشراق




دوشنبه 8 دي

تولد " س "
با وجود اينکه مي دونستم به موسيقي کلاسيک علاقه داره و فکر مي کردم حتما بايد " کارمينا برونا " اثر " کارل ارف " رو داشته باشه ؛ نمي دونم چرا براش خريدم ! جالب بود که نمي شناختش و نداشتش !




يک شنبه 7 دي

به خاطر تشکر بابت کاري که براي " ب " کرده بود و گفتن نمره ش مي بايست باهاش تماس مي گرفتم .
خواستم از حال و روزش بدونم که گفت فرصت نشده تا بهش گوش کنه ! حس مي کنم همين که فرصتي پيش بياد تا باهاش درد دل کنه ، همه چي آروم تر مي شه !
دايه مهربون تر از مادر که نيستم ؛ خدا کنه کاسه داغ تر از آش نباشم !




.................................................................................................................

Home