پيام قاصدک


شنبه 1 آذر

بعد از نزديك يك ماه بالاخره امروز كامپيوتر دار شدم دوباره !

اگه خوابي كه ديدم يه نشونه باشه ، هميشه و هر وقت دوستت دارم ؛
براي اين روزا هم : ز من هر آنكه او دور ، چو دل به سينه نزديك !


كاش فقط از خستگي و كم خوابي – شايدم بي خوابي – به خاطر امتحان ميان ترم ، باشه !




جمعه 30 آبان

چقدر حرف داشتيم امشب از “ ف ” و دوستيامون و فيلم و سينما و … !




پنج شنبه 29 آبان

هزينه صافكاري–نقاشي ماشين كمتر از اوني شد كه فكر مي كردم !

شب - بعد از كلاس – سرزده رفتم خونه شون تا بهانه اي نداشته باشه براي حرف نزدن . با هم رفتيم بيرون و ازش پرسيدم كه اگه از من دلخور به نظر مي رسه براي چيه و چرا ؟
همه حدسايي كه زده بودم درست بود . از اولشم به مامان گفته بودم با وجود خواهشي كه ازش كردن براي انجام اين كار ، نمي بايست قبول مي كرد كه انجامش بده و قبول كرده بود و انجام داده بود و نپذيرفته بودن و اصرار كرده بودن و با همه اصراري كه كردن ، نپذيرفتن و سوءتفاهم پيش اومده بود و دلخوري و … !
اينم كه مثل بچه كوچولوها همه چي رو به بدبينانه ترين شكلش تعبير كرده بود و يه طرفه به قاضي رفته بود و منتظر بود تا من سر صحبت رو باز كنم كه كردم ! ولي نه به خاطر عذر خواهي و … كه به خودشم گفتم ؛ فقط و فقط براي اينكه فكر مي كنم ارزش دوستيهامون بيشتر از اينه كه بخوايم به خاطر يه سوءتفاهم به اين كوچيكي – كه شايد مي تونست با پرسيدن چند تا سوال و شنيدن چند تا جواب ، برطرف بشه – 9 سال دوستي و نون و نمك همديگه رو خوردن رو ببريم زير سوال يا از بين ببريمش .
همين كه بر خلاف همه ذهنيت هاي منفي خانواده ش نسبت به پايداري دوستي بين ماها تلاش كردم براي حفظش و ادامه ش ، براي من يكي كه كافي بود ؛ صرفنظر از اينكه نتيجه ش مثبت باشه يا منفي ! همين كه هنوز مي تونم براي حفظ چيزايي كه بهش معتقدم بجنگم – يه جورايي - ، خودش اميدوار كننده ست و … .
با همه اين حرفا كه امشب زد و شنيدم و زدم و شنيد ، به نظر مي رسه بايد بگم : دوباره خوش اومدي “ ف ” !




چهارشنبه 28 آبان

امروز براي اولين بار از مترو استفاده كردم ! از تهران رفتم كرج . به نظر وسيله مفيدي مي رسه !!!




سه شنبه 27 آبان

دلم خيلي تنگ شده بود ؛ آخه دو هفته گذشته ، حسابش رو دارم ! با اينكه قبل از ديدنت دلشوره داشتم ولي وقتي ديدمت ديگه ازش خبري نبود . با هم كه بوديم هيچي مهم نبود جز اينكه با هميم ، كنار هميم ! به اميد ديدار كه مي گفتم ، سبك بودم ؛ دوست داشتم تا جايي كه زمان جا داشت براي كش اومدن پياده راه مي رفتم و رفتم . ولي زياد جا نداشت چون وقتي با هم بوديم تا جايي كه مي تونست كش اومده بود !




دوشنبه 26 آبان

قرار بود تو مدتي كه كلاس WPS/PQR تشكيل مي شه ، ماشين رو بذارم براي صافكاري و نقاشي گلگير جلو . همين كارم كردم ولي چون ظرفيت كلاس به حداقل هم نرسيده بود ، تشكيل نشد و برنامه هاي اين چند روز حسابي به هم ريخت !
با همه اينا برنامه فردا بايد طوري باشه كه بعد از ظهر آزاد باشم تا اگه برنامه هاش اجازه داد ، بتونيم همديگه رو ببينيم و با هم باشيم – هر چند كوتاه و تو راه خونه !




يك شنبه 25 آبان

تا 5 صبح نشسته بوديم پاي خاطره و حرف و شوخي و خنده ؛ ميوه ، بستني ، تخمه آفتاب گردون ، چاي ، نون شامي و زولبيا-باميه هم كه طبق معمول !
بعد از صبحانه توي تراس يه فرش پهن كرديم و نشستيم زير آفتاب روبروي باغچه توي حياط . توي اون هواي خنك ، اون يه استكان چاي خود خود زندگي بود !
از پارك كه برگشتيم ، ظرف “ مرمكه ” روي ميز چشمك مي زد . يه پاي سفره ناهار هم طبق معمول “ رشته پلو ” بود . دستت درد نكنه عمه جون !
خلاصه كه اين مسافرت يه روزه با اينكه پسر عمه ها و دختر عمه و شوهرش هم نبودن ، كلي خوب بود !




شنبه 24 آبان

از موقع افطار تا وقتي كه بقيه برسن ، كلي با عمه جون و عموجون ( شوهر عمه ) حرف زديم و درد دل كرديم . هميشه وقتي ميام اينجا حس آرامش عجيبي بهم دست مي ده ؛ انگار اصلا قرار نيست اتفاق بدي تو اين دنيا بيافته !

راستي “ نون شامي ” خوشمزه اي كه عمه جون درست كرده بود داشت يادم مي رفت ؛ دستش درد نكنه !




جمعه 23 آبان

بعد مدت ها دلم خواست حالا كه اينجاست ، چند ساعتي رو با هم باشيم ؛ بعد از افطار رفتم دنبالشون . فكر مي كردم فقط نامزدش همرامون مياد ولي برادر و خواهرشم اومدن . وقتي به شوخي بهشون گفتم : كي شما رو دعوت كرد ؟ بهش گفت : شايد كارت داشته و مي خواسته تنها باشيم تا باهات حرف بزنه !
ساندويچ استيك ويژه اغذيه توچال ، هواي سرد پارك جمشيديه ، هات شكلات و كيك شكلاتي كافي شاپ آناناس به علاوه كلي حرفاي جدي و شوخي ، همه دست به دست هم دادن تا امشب بهتر از اوني باشه كه انتظار داشتم .




پنج شنبه 22 آبان

دلم نمي خواست برم خونه ؛ كجا مي رفتم وقتي نبودي ؟!

ماه از پشت پنجره اي كه بين ابرها باز شده بود گاهگاهي سرك مي كشيد و گاهي هم تمام رخ ، خيره به شهر نگاه مي كرد !
راستي چند نفرمون حتا نگاهمون بهش ميوفته ، چه برسه به تماشا كردنش !؟

اينجا كه نشستم و مي نويسم ، روبروم مي خونم :
خامش منشين
خدا را
پيش از آنكه در اشك غرقه شوم
از عشق چيزي بگو !




چهارشنبه 21 آبان

طرح
فكر مي كرد پس فردا مي بينتش ؛ از سر كار كه برگشت ، رفت آرايشگاه . بعدش دوش گرفت ولي صورتش رو اصلاح نكرد . گذاشت براي پس فردا كه فكر مي كرد مي بينتش !
فردا معلوم شد كه فردا نمي بينتش . بهش گفته بود صبر كنه تا پس فردا همديگه رو ببينن ! پس صورتش رو اصلاح نكرد ؛ گذاشت براي پس فردا كه قرار شد همديگه رو ببينن !
فردا رو به انتظار فرداش گذروند و امروز فرداست يا پس فردا ، مهم نيست . از خواب كه بيدار شد ، دوش گرفت ، صورتش رو اصلاح كرد و رفت سر قرار نذاشته ! قرار نذاشته بودن چون مي دونستن كي و كجا مي تونن همديگه رو پيدا كنن !
قرار اول : مي دونست كه نمياد ؛ نيومده بود ؛ نموند و رفت . تنها مثل هميشه !
قرار دوم : مي دونست كه نمياد ؛ نيومده بود ؛ نموند و از پله ها رفت بالا ؛ در بسته شد .
قرار سوم : بعيد مي دونست اومده باشه ولي هنوز ته دلش اميدوار بود ! در باز شد ، نديدش . از پله ها اومد پايين ، نديدش . نيومده بود ؛ نموند و رفت سر قرار نذاشته ! ولي اين دفعه فرق مي كرد چون نمي دونستن كي و كجا مي تونن همديگه رو پيدا كنن . منتظر موند تا بياد !




سه شنبه 20 آبان

مي خواستم بهتون بگم كه بعد از كلاس يه تلفن بهش بزنين و يه خبري ازش بگيرين كه ديدم خودش اومده كلاس ! دنبال تو مي گشت و نيومده بودي !

افطار ميام اونجا ؛ يه غذاي خوب درست كني ها !
مطمئني با مني ؟!
با … بودم ولي نگران نباش خوب مي شم !

قدم مي زدم كه تلفن كردي ؛ گفتي يك ربع-نيم ساعتيه كه كارات رو تموم كردي . تو هم مثل من دوست داري وقتي مي خواي يه كاري رو انجام بدي – كاري كه انجام دادنش رو دوست داري – كار انجام نشده ديگه اي نباشه كه فكرت رو به خودش مشغول كنه ؟
“ و من با تو سخن مي گويم ” : “ بسوده ترين كلام است ، دوست داشتن ”



دوشنبه 19 آبان

تو دوره بچه گي آدم وقتي يه چيزي مي خواد ، حالا هر چي باشه ، از خوراكي تو خيابون گرفته تا اسباب بازي بچه اي كه مهموني رفته خونه شون ، يه را رو پيش مي گيره ؛ به هيچي فكر نمي كنه ، پاشو مي كوبه زمين ، دستاي كوچيك مشت شده ش رو بالا و پايين مي كنه ، صداش رو ميندازه رو سرش و گريه رو سر مي ده !
حالا اين كه به اون چيزي كه مي خواد مي رسه يا نه ، يه داستان ديگه ست . ولي همون بچه وقتي بزرگ مي شه ، براي اينكه خواستن يه چيزي رو به زبون بياره ، هزار جور فكر و خيال مي كنه ، شرايط مختلفي رو در نظر مي گيره و دو دو تا چهار تا مي كنه ؛ چون اگه اين كارا رو نكنه ، مي گن هنوز بچه ست و آدم بزرگا دوست ندارن بچه فرض بشن چون اينطوري ديگه كسي حسابشون نمي كنه و آدم بزرگا دوست دارن كه حساب بشن !
چي ميشد اگه آدم بزرگا دوست داشتن جزو بچه ها حساب بشن ؟! بچه هايي كه همه با يه زبون مشترك ، اونچه مي خوان رو – كه خيلي وقتا مشترك هم نيست – با تمام وجود فرياد مي زنن !




يك شنبه 18 ابان

من خواستم غيبت 1 مهر تا 15 ابان رو با حضور 15 آبان تا 30 آذر جبران كنم ولي وضعيت نا اميد كننده تر از اوني شده بود كه فكر مي كردم . البته من تصميمم عوض نشد با اين حال مثل اينكه قرار نيست دست از سرم بردارن ! آخه بودن يا نبودن من چه تاثيري در اصل و فرع موضوع داره كه اينقدر به موندن من اصرار دارن ؟!

به نظر مياد استاد اين ترم تونست تو همين جلسه اول روحيه بچه هاي كلاس رو عوض كنه ! اميدوارم اين تغيير ، موضعي نباشه !

آره ، راستي راستي سه شنبه پيش !!!

از اينكه پيش ما درد دل كرده بود و از حرفاي امشب ما ناراحت شد ؛ خدا كنه ناراحتيش رو سر اون خالي نكنه !




شنبه 17 آبان

تا اومدم بهش بگم كه ديشب اون دو تا با هم چطوري بودن ، گفت كه زنگ زده و كلي باهاش درد دل كرده ! قرار شد فردا شب يه سري بريم پيششون .




جمعه 16 آبان

افطار دعوت بوديم . تو ماشين كه نشستن حدس زدم بايد يه چيزي شده باشه ! نرسيده ، طاقت نياورد و گفت كه چي شده ! فكر نمي كردم مساله به اين سادگي و شايد بي اهميتي اينقدر اخلاقش رو عوض كرده باشه . حتما موضوع اصلي چيز ديگه ست و اين فقط يه بهانه ست ! تو مهموني يه جمله در ميون متلك بود كه نثارش مي كرد و اون فقط لبخند مي زد و هيچي نمي گفت و معلوم بود كه تحمل مي كنه و خودداري . تا حالا اينطوري نديده بودمشون . موقع برگشتن ، تو ماشين ، هيچ كدوم حرف نمي زديم . راستش از برخورداش هم ناراحت بودم ، هم عصباني ! از تو آينه مي ديدمش كه بغض كرده بود و خيره شده بود به خيابون ؛ دلم گرفت !




پنج شنبه 15 آبان

امروز بالاخره كادوي تولدش – 20 مهر بود – رو خريدم و دادم بهش !
آوازها و تصنيف هاي قديمي ايران
گردآوري و اجرا : منوچهر صهبايي – تنظيم براي پيانو : آلفرد ژان ، باتيست لومر
رهآورد -موسيقي آييني ملل
گردآوري : برادران اميدوار

يه كاست هم براي خودم خريدم :درآيينه آسمان - سه نوازي
كمانچه ( كيهان كلهر ) ، تنبور ( علي اكبر مرادي ) ، تنبك ( پژمان حدادي )
مرادي و كلهر دو رهروند ، با سرشتي شوريده و انباني از سير ممكنات و مشاهدات روياها . ممكنات ، مشاهدات آنهاست از صدا و موسيقي كه شنيده اند و بسيار زمان باز گفته اند . هر بار به رنگي ، به نوري ، به كلامي ، به جشني ، به آييني . روياها ، انتزاع مشاهدات آنهاست از روز اكنون و آنگاه فرداروز . اين دو ساليان دراز هر يك به طريقي به سير ممكنات رفته اند . صدا را و موسيقي را در دل آيين ها و سنت ها جستجو كردند و در آن ها سير كردند ، با همه گراني شان از تاريخ و مسلك و آداب و تعصب ! ليك در گردبادي از عشق و شور و جنون .
اين مجموعه سيري است از زمان گذشته به اكنون روز و البته تصاويري از فردا روز .
اين دو حركتي را از زمان گذشته به اكنون روز و از واقعيت به انتزاع آغاز كرده و همراه با هم به مشاهدات ، ممكنات و روياها پرداخته اند . اين دو در اين مجموعه موفق به خلق فضاهاي سيالي شده اند كه به مرزهاي انتزاع نزديك است .
كمانچه و تنبور چنان در هم مي پيچند كه در گنگي و مه گرفتگي فضاي آغازين ، به تدريج ترك هايي ايجاد مي شود و از اين ترك ها روشني و نور مي تابد . نورها در هم فرو مي شوند و رنگ مي بازند و در هم مستحيل مي گردند . مسير شكل مي گيرد و سفر به انجام مي رسد . سفري به مرزهاي انتزاع .

گزيده اي از يادداشت استاد محمدرضا درويشي

گفت : اگه از مريم خوشت مياد ، بدمش به تو !
گفتم : اگه بگم خوشم مياد كه خدا بيامرزدم !
گفت : آخه اين كه گله !
گفتم : آخه اونم گله !



چهارشنبه 14 آبان

امروز بالاخره به بابا گفتم ؛ نمي دونم پيش خودش چه فكرايي كرده يا مي كنه ولي قرار شد فعلا با مامان صحبتي نكنه !




سه شنبه 13 آبان

امروز همه ش دل به دل راه داره ! نزديك ظهر تو دفتر ، نزديك عصر تو خونه !

راستي راستي اگه امروز يه جورايي – تا يه مدتي – آخرين روز باشه ؟
من به همون “ نه ديگه ، احتمالا دلم تنگ بشه ! ” دل خوش مي كنم پس !




دوشنبه 12 آبان

آخه شما كه نمي دونين چي به چيه ، چرا همه چي رو به هم مي ريزين ؟



.................................................................................................................

يك‌شنبه 11 آبان

فقط براي اينكه اون حس عذاب وجدان جمعه شب و گفتنش موقع افطار شنبه و جوابي كه امروز صبح گرفتم يادم نره هيچ وقت :
غير از اين نكته كه حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپاي وجودت هنري نيست كه نيست
Don’t stop !
That was great !


ممنون كه همراهيم كردي و تنهام نذاشتي !

چقدر دل به دل راه داشت كه سر چهارراه ديدمت !




جمعه 9 آبان
---------------------
مونته ديديو ، كوه خدا – اري دلوكا – مهدي سحابي

* برف تميز نمي كند ، فقط مي پوشاند . همه چيز را همان طور كه هست نگه مي دارد . هيچ چيز را جارو نمي كند و نمي برد .

* كافيست دو قطره اشك بريزي تا ديدت خوب بشود .

* شمع تاريكي را روشن مي كند ، نه اينكه فراريش بدهد .

* تا حالا وجودم ، اين كه بودم يا نبودم ، هيچ اثري در هيچ چيز نداشت . او مي گويد كه من هستم و اين جوري تازه خودم متوجه مي شوم كه وجود دارم . توي دلم از خودم مي پرسم : مگر نمي شد كه خودم تنهايي متوجه بشوم كه هستم ؟ ظاهرا نه . ظاهرا كس ديگري بايد آدم را متوجه كند !

* مي گويد : بله ، خداوند همه چيز را مي بيند ؛ اما اگر خود من به اين فكر نباشم كه كارها را درست كنم ، با ديدن او كه كار من درست نمي شود .

* آدم بايد آواز بخواند تا به فكرهاي توي سرش هوا برسد ، وگرنه حرف توي دهن بسته مي ماند و كپك مي زند .

* يا بايد رو در رو حرف را گفت يا اينكه خفه شد .

* مي گويم : اين را از شما براي خودم يادگاري نگه مي دارم
مي گويد : خوب مي كني كه مي گويي نگه مي دارم و نمي گويي مال من باشد .

* اينجا آدم تك از يك نفر هم كمتر است .

* حرفهاش را كه مي نويسم به اين خاطر نيست كه يادم مي آيد ، بلكه مي شنوم كه توي گوشم تكرار مي شود .
---------------------

تلفن كردم تا حال پدرش رو بپرسم . شوهرخواهرش گوشي رو برداشت و گفت كه امروز صبح فوت شده ن !
آمرزش و صبر !
شب رفتيم ديدنش .

قليون كه مي كشيدين ، يادم افتاد :

سه ماه تابستون رو مي رفتيم كرمان خونه آقا جون . اون موقع ها كه هنوز مامان جون زنده بود . يك ساعت مونده به غروب آفتاب ، شروع مي كرديم به آب و جارو كردن حياط . من جارو مي كردم و داداش كوچيكم پشت سرم با يه آبپاش كه سرش صد تا سوراخ داشت و دونه هاي آب مثل مرواريد ازش مي ريخت بيرون ، حياط رو آبپاشي مي كرد . مست بوي آب و خاك مي شديم .
صبر مي كرديم تا وقتي كه فقط اثر نم روي موزاييكاي كف حياط باقي مي موند . پرده حصيري در شيشه اي اتاق رو كه به حياط باز مي شد بالا مي زديم . در شيشه اي رو باز مي كرديم و دو تخته فرش 24 متري رو به كمك دايي جون مي آورديم تو حياط و پهنشون مي كرديم كف حياط . سر جاروي رو فرشي رو زير شير آب گوشه حياط خيس مي كرديم ، چند بار تكونش مي داديم طوري كه دونه هاي آب بپاشه روي فرشا و اونا رو نم دار كنه . بعد شروع مي كرديم به جارو كردن . نم فرش كف پاهامون رو قلقلك مي داد . روفرشي ها رو پهن مي كرديم و تختك و پشتي ها رو دورش مي چيديم . صداي اذان كه بلند مي شد ، اول آقاجون و بعدش مامان جون سر حوض آبي كوچيك كنار حياط دست نماز مي گرفتن و قبل از اينكه بقيه از تو خونه بيان تو حياط مي ايستادن به نماز . بعد از نماز تا مامان جون بساط چايي رو از تو آشپز خونه بياره تو حياط ، آقا جون با آتيش گردون زغال قليونش رو آماده مي كرد . عمل آوردن تنباكو هم برا خودش ماجرايي داشت . مامان جون صبح وقتي آفتاب جون مي گرفت ، تنباكو رو تو يه كاسه آب خيس مي كرد و مي ذاشتش يه جايي كه تمام روز بهش آفتاب بتابه . نزديكاي غروب تنباكوهاي سبك رو كه روي آب وايستاده بودن با دست جمع مي كرد و مي ريخت بيرون . آب كاسه رو خالي مي كرد و تنباكوهاي ته نشين شده رو تو مشتش فشار مي داد تا آبشون گرفته بشه . بعد مي ذاشتشون لاي پارچه تنظيف تا هم آب اضافيشون جذب پارچه بشه ، هم نم دار باقي بمونن . عطر تنباكوي قليون آقاجون و چايي قوري مامان جون كه همه اهل خونه رو - هر جاي خونه بودن و هر كاري مي كردن - مي كشيد توي حياط ، هنوز كه هنوزه توي مشامم هست . كنار چايي هميشه شيريني خونگي داشتيم . از كماچ سن و روغن جوشي و كلمپه گرفته تا خرمابريز و چگمال و … . مست اينهمه عطر و شيريني كه مي شديم ، شروع مي كرديم به بازي كردن . از انواع بي سر و صداش گرفته تا اونايي كه حياط رو مي ذاشتيم رو سرمون . ما كه بازي مي كرديم ، مامان جون پاهاش رو دراز مي كرد ، قليون مي كشيد و خستگي در مي كرد . اون وسط هم قربون صدقه بود كه نثار ماها مي شد ، با مشتي كه آروم وسط سينه هاش مي نشست و لبخندي كه هميشه رو لباش بود .
خسته كه مي شديم ديگه وقت شام شده بود . چيدن سفره و جمع كردنش كار خودمون بود . همه دور هم مي نشستيم و مي گفتيم و مي شنيديم . مزه اون شام هاي ساده و خوشمزه هنوز كه هنوزه زير زبونمه . بعد از شام تا موقع خواب تلويزيون نگاه مي كرديم . موقع خواب كه مي شد ، آوردن رختخوابا كار ما بود . اونا رو مي ريختيم وسط فرش ، خودمون رو مينداختيم روشون ، غلت مي زديم و بالشت به هم پرت مي كرديم . توي اين بازي آخر شب هميشه يكي از دايي جونا هم شركت مي كرد و سر و صدا و خنده و قهقهه ما بود كه گوش آسمون رو كر مي كرد . خوب كه خسته مي شديم ، آقاجون و دايي جونا رختخوابا رو پهن مي كردن . يواش يواش كه چراغاي تو خونه خاموش مي شدن ، ما هم مي رفتيم زير پتوهاي خودمون . همه جا كه آروم مي شد ، مامان جون چراغ توي حياط رو هم خاموش مي كرد و هميشه آخرين نفري بود كه دراز مي كشيد و شايد اولين نفري كه خوابش مي برد از خستگي .
من كه هواي سرد كوير پتو رو تا زير چونه م مي آورد ، تازه شروع مي كردم به نگاه كردن آسمون پر ستاره كوير . حتا اگه ماه تمام هم توي آسمون بود ، يه دنيا ستاره تو آسمون ديده مي شد و آگه ماه نبود ، ستاره ها اونقدر بزرگ و نزديك به نظر مي رسيدن كه بعضي وقتا از ترس چشمام رو مي بستم . گاهي كه شهاب سنگي چهره آسمون رو خراش مي داد ، ناخودآگاه دستم از زير پتو در مي اومد و با انگشت به خودم نشونش مي دادم . اونقدر به آسمون نگاه مي كردم تا پلك هام سنگين مي شدن و مي خوابيدم .
صبح صداي اذان كه بلند مي شد ، نيمه هوشيار مي شدم و خنكي هواي صبح رو روي صورتم حس مي كردم . اين سه – چهار سال آخري بلند مي شدم و نماز مي خوندم . وقتي كه دوباره مي خواستم بخوابم آقاجون رو مي ديدم كه لباس مي پوشيد و با دوچرخه مي زد بيرون . آفتاب كه بالا مي اومد ، قلقلك اشعه هاي آفتاب كه از سر ديوار خودشون رو مي انداختن تو حياط ، از خواب بيدارم مي كرد . چشم كه باز مي كردم ، مامان جون رو مي ديدم كه با يه سبد نون و ماست و سبزي تازه ، از راه رسيده و داره چادرش رو از سرش بر مي داره و مي ره تو آشپزخونه تا صبحانه رو آماده كنه .
از آخرين سال اينا كه گفتم ، 13 - 14 سال مي گذره . 16 سال هم هست كه مامان جون عمرش رو داده به شما . اون روز صبح مامان جون كه از خريد صبح برگشت ، همه رو به اسم صدا زد و بيدار كرد . سر سفره صبحانه گفت كه ديشب عزراييل رو خواب ديده و زياد نمي مونه . بعد صبحانه وضو گرفت . دراز كشيد رو به قبله . حمد و اخلاص خوند و قدر و آيت الكرسي . چهارده معصوم رو ياد كرد . آقاجون و بچه ها و داماد و عروسا و نوه هاش رو به اسم صدا كرد و نموند و رفت .
بعد رفتنش ديگه اين خاطره ها تكرار نشد . دو – سه سالي گذشت و هر كي رفت يه طرف و اون خونه مونده تنها با حياط و حوض و آسمونش . حتا آقاجون هم ديگه اونجا زندگي نمي كنه . فقط گاهي يه سري مي زنه و … .
ياد همه اون سال ها كه بودي به خير ماماجون !




پنج شنبه 8 آبان

امروز دستم به هيچ كاري نمي رفت !

بالاخره پروژه تموم شد و از سفر برگشت ؛ چشمت روشن ! حالا كه برگشته ، ديگه چرا اخماتو باز نمي‌كني ؟!

اگه اين يه نشونه باشه – كه خدا كنه نباشه – شايد نبايد حرفايي كه امشب مي‌خواستم بهت بگم رو مي‌گفتم ! شايد نبايد اون حرفا ، شايد نبايد امشب ، شايد نبايد به تو ! نمي دونم . فقط اينو مي دونم كه مي‌خواستم يه چيزايي رو بهت بگم و چند تا سوال ازت بپرسم كه در مورد خيلياشون مي دونم كه فكر كرده بودي و براي بعضياشون هم شايد جوابايي داشتي . پس معلوم شد كه چرا تو ! چون اين دفعه ديوارت نه تنها كوتاه تر از بقيه نيست ، شايد اونقدر بلنده كه نمي شه به اين راحتيا به اون بالابالاهاش رسيد . ( مي‌بيني چقدر خوب همه چي رو اون جوري تفسير مي‌كنم كه به فقط نفع خودم باشه ! )
راستش دو دل بودم كه باهات تماس بگيرم يا نه ؟ چون دلم نمي‌خواست حرفامو پشت تلفن بگم و بايد همديگه رو مي‌ديدم كه نمي دونستم مي‌شد يا نه ؟ درست بود يا نه ؟ فكر كه كردم باز به اين نتيجه رسيدم كه جواب همين سوال‌ها رو هم هميشه خودت بهتر مي دي ( اين دفعه هم انداختم گردن تو و خودم رو خلاص كردم ! ) پس دلم رو زدم به دريا و باهات تماس گرفتم . جايي بودي و خوب شد كه نپرسيدي “چطور ؟ “ چون اگه مي‌پرسيدي بايد مي‌گفتم كه چرا باهات تماس گرفتم ولي نمي تونستم حرفامو بگم و نمي تونستي گوش بدي – به خاطر تلفن و مهموني !
پس من اين نشونه رو به صبر تعبير مي‌كنم ( نبايد امشب ) ؛ تو چي ؟

با اون بلوزاي روشني كه پوشيده بودن ، شده بودن مثل اون وقتا كه تازه ازدواج كرده بودن !
اين پسره هم آتيشي سوزوند امشب !




سه شنبه 6 آبان

راستش دلم مي خواست ببينمت . همين !

بارها باباش دعوت كرده و بهونه آوردم كه باشه سر فرصت ! حالا كه وقت داشتم گفتم يه سر برم خونه شون .

ياد روزهاي دبيرستان ؛ مدير ، معاونا ، دبيرا و هم كلاسيا . آخه داييش از دبيراي قديمي دبيرستان ما بود !
چقدر امشب خنديديم !




دوشنبه 5 آبان

ده دقيقه مونده به اولين افطار ، تلفن كرد . غيرمنتظره بود .
چقدر دلم براش تنگ شده بود . چقدر صداش دلتنگ بود و تنها .
كاش بتونه تابستون بياد ايران .




يك شنبه 4 آبان

هنوزم فكر مي كرد بهش فكر مي كنم ! باورش نمي شد حتا همون موقع ها هم بهش فكر نمي كردم يا اگه مي كردم ، به چيزي غير از اوني كه ديگران فكر مي كردن دارم بهش فكر مي كنم يا دوست داشتن كه بهش فكر كنم ، فكر مي كردم . براي همين نشستم و گفتم و گفتم و گفتم . اينقدر كه گفت تازه مي فهمه چرا !

وقتي يك شنبه رو با سه شنبه اشتباه گرفتي ، چقدر خسته بودي !

اينهمه انرژي كه صرف بزرگ كردن نكات كوچيك غير مشترك توي زندگي مشترك مي كني ، اگه صرف تقويت كردن نكات مشتركي بشه كه به خاطر وجودشون زندگي مشتركتون رو شروع كردين !




شنبه 3 آبان

اوقات شبانه روز در آيين زرتشتي به 5 گاه تقسيم مي شود :
گاه " هاون " : از برآمدن خورشيد تا نيمروز
گاه " رفتون " : از نيمروز تا ساعت 3 پس از نيمروز
گاه " ازيرن " : از ساعت 3 پس از نيمروز تا فروشدن خورشيد
گاه " ايوه سري ترم " : از فروشدن خورشيد تا نيمه شب
گاه " اشهن " : از نيمه شب تا برآمدن خورشيد




جمعه 2 آبان

صبح كه از خواب بيدار شدم ، داداشم گفت :
ديشب چه ت بود ؟ تو كه هيچ وقت تو خواب حرف نمي زدي !

مي گه : وقتي احساس دلتنگي مي كني به خاطر غيبت نيست ، به خاطر حضوره . كسي اومده ديدنت . يه كم كنارت مي شينه كه تنها نباشي !
مي گم : پس اينكه وقتي از كسي دورم حس مي كنم دلم تنگ شده ، بايد اسم اين حس رو بذارم " حضور اون شخص " ؟
مي گه : آره ، اينطوري از دلتنگي استقبال مي كني و بهش خوش آمد مي گي ! وقتي به فكر كسي ميوفتي ، اون حاضره !

( مونته ديديو ، كوه خدا – اري دلوكا – مهدي سحابي )
داشتم ساز مي زدم كه زنگ زدي ؛ خوش اومدي !

يه دفعه قرار شد بريم سينما ؛ " نفس عميق "
موضوع فيلم نه كهنه بود ، نه نو ؛ يه چيزي اون وسط !
تدوين 5 دقيقه اول و آخر فيلم جالب بود .
روند داستان بعد از مرگ " كامران " كه يه جورايي شخصيت محوري داستان به نظر ميومد ، جالب پيش رفت !

از شخصيت اين آقاي آهنگساز خيلي خوشم اومد ؛
معتقد بود اسمي كه مي خواد روي كارش بذاره ، يه جايي هست ؛ بايد اونقدر بگرده تا خودش رو بهش نشون بده !




پنج شنبه 1 آبان

از يه كلاس 10 نفري
3 نفر حاضر ، همه شون پسر
7 نفر غايب ، همه شون دختر

با اينكه سعي كردم به بهانه هاي مختلف خوب باشم ، ولي نشد . اينقدر نشد كه طاقت نياوردم ؛ ديواري كوتاه تر از تو هم كه پيدا نكردم . حداقلش اين بود كه براي 15 دقيقه خلوتت رو به هم زدم . جز اينكه " ببخش " چيز ديگه اي نمي تونم بگم و اينكه " ممنون كه گوش دادي "




.................................................................................................................

Home