پيام قاصدک |
●سه شنبه 29 مهر
تازه از خواب بيدار شدم ؛ سرم درد مي كنه ؛ سر حال نيستم . نمي دونم چه مرگمه ! شايد شب بعد از كلاس برم پارك جمشيديه ! فقط چند تا كار دارم امروز ؛ خدا كنه تا اون موقع شب بتونم صبر كنم ! سر كلاس وقتي قرار شد بحث آزاد داشته باشيم ، نفهميدم چي شد كه بحث كشيد به اعتقاد به خدا و تعريفي كه هر كدوم از ما از خدا داريم . من كه نظر دادم ، انگار يه سطل آب يخ ريخته باشن رو سر استاد ؛ بيچاره باورش نمي شد يه آدم با چنين تفكراتي بتونه اينطوري باشه كه من سعي مي كنم باشم . آخر كلاس خيلي جدي ولي دوستانه ازم خواست كه در اين مورد بيشتر فكر كنم ! ياد " شاملو " افتادم كه مي گه : پس پاي ها استوارتر بر زمين بداشت تيره ي پشت راست كرد گردن به غرور برافراشت و فرياد برداشت : اينك من ! آدمي ! پادشاه زمين ! و جان داران همه از غريو او بهراسيدند و غروري كه خود به غرش او پنهان بود بر جان داران همه چيره شد و آدمي جان داران را همه در راه نهاد و از ايشان برگذشت و بر ايشان سر شد از آن پس كه دستان خود را از اسارت خاك باز رهانيد . پس پشته ها و خاك به اطاعت آدمي گردن نهادند و كوه به اطاعت آدمي گردن نهاد و درياها و رود به اطاعت آدمي گردن نهادند و تاريكي و نور به اطاعت آدمي گردن نهادند هم چنان كه بيشه ها و باد و آتش ، آدمي را بنده شد و از جان داران هر چه بود آدمي را بنده شدند ، در آب و بر خاك و بر آسمان ؛ هرچه بودند و به هر كجاي و ملك جهان او را شد و پادشاهي آب و خاك ، او را مسلم شد و جهان به زير نگين او شد به تمامي و زمان در پنجه ي قدرت او قرار گرفت و زر آفتاب را سكه به نام خويش كرد از آن پس كه دستان خود را از بنده گي خاك باز رهانيد . پس صورت خاك را بگردانيد و رود را و دريا را به مهر خويش داغ بر نهاد به غلامي و به هر جاي ، با نهاد خاك پنجه در پنجه كرد به ظفر و زمين را يك سره باز آفريد به دستان و خداي را هم به دستان ؛ به خاك و به چوب و به خرسنگ و به حيرت در آفريده ي خويش نظر كرد ، چرا كه با زيبايي دست كار او زيبايي هيچ آفريده به كس نبود و او را نماز برد ، چرا كه معجزه ي دستان او بود از آن پس كه از اسارت خاك شان وارهانيد . پس خداي را كه آفريده ي دستان معجزگر او بود با انديشه ي خويش وانهاد و دستان خداي آفرين خود را كه سلاح پادشاهي او بودند به درگاه او گسيل كرد به گدايي نياز و بركت . كفران نعمت شد و دستان توهين شده آدمي را لعنت كردند چرا كه مقام ايشان بر سينه نبود به بندگي . و تباهي آغاز يافت . از پله هاي سنگي پشت پارك جمشيديه كه بالا مي رفتم ، انگار ذهنم خالي خالي بود ؛ درست مثل زماني كه از كوه بالا مي رفتم ! تو محوطه باز جلوي رستوران تركمنا روي لبه پله هاي سنگي نشستم و چشم دوختم به شهر ؛ وقتي از گوشه چشم به چراغاي روشن شهر نگاه مي كردم انگار بهم چشمك مي زدن و تا چشم بر مي گردوندم طرفشون ، خيره بهم نگاه مي كردن ؛ انگار نه انگار ! باد موهام رو نوازش مي داد و روي پوست صورتم آروم آروم مي لغزيد و بارون كه چه به موقع اومد – تند و طولاني و خوش بو – انگار هر چي دل من گرفته بود رو آسمون گريه كرد ! همه و همه بودن و تو نبودي ( و تو ) و جات خالي بود ( و تو ) يه عالمه ! پايين كه ميومدم ، سبك تر شده بودم و آروم تر ! گفتي دوست ات مي دارم و قاعده ديگر شد . كفايت مكن اي فرمان " شدن " مكرر شو ؛ مكرر شو ! □ پیام
●دوشنبه 28 مهر
دانشگاه ، دانشكده ، كلاس ، كتابخونه استاد ، درس ، كتاب ، جزوه هنوز حس مي كنم متعلق به اينام ! يعني ممكنه يه روزي برگردم ؟ گردهمايي با اينكه نيم ساعتي ديرتر شروع شد و خلوت تر از اوني كه انتظار داشتيم ، ولي خوب برگزار شد ! همگي خسته نباشين ! مي گه با اينكه اصلا حالش خوب نيست و دلش مي خواد بره خونه ولي بايد بره خوابگاه پيش يه دوست قديمي مي گم با اين حالي كه تو داري اون بيچاره چه گناهي كرده كه بايد تو رو اينطوري ببينه ؛ اونم بعد اينهمه مدت كه نديدتت ؟ مي گه نگران نباشين ! چنان فيلمي بازي كنم كه فكر كنه از خوشحالي رو ابرام ! مي گم به كي مي خواي دروغ بگي ؟ به اون يا خودت ؟ مي گه اگه همه زندگيم اينطوري نگذشته باشه ، حتما بيشتر از نصفش اينطوري گذشته ! مي گم آخه تا كي مي شه اينطوري ادامه داد ؟ شونه هاشو بالا ميندازه و مي گه : تا هر وقت كه بشه ؛ تا هر وقت كه بتونم ! سكوت كردم و خداحافظي كرد ! □ پیام
●يك شنبه 27 مهر
به خاطر خريدن ميوه براي گردهمايي فردا ، دير رسيدم به كلاس ! براي كمك تو شستن اونهمه ميوه ممنون ! □ پیام
●شنبه 26 مهر
وقتي جلوتر از دوستم مي دوييدم ، اول فكر كردم تنهاش گذاشتم ولي متوجه شدم اين منم كه تنها موندم ! آخه اون اين امكان رو داره كه به من نگاه كنه و تنهايي رو حس نكنه ؛ ولي من چي ؟ نكنه تا حالا اگه يه وقتايي سعي كردم پشت سر كسي يا حتا شونه به شونه كسي حركت كنم – حالا به هر دليلي – تنهاش گذاشته باشم ؟ 1 دقيقه بارون شديد ساعت 10 صبح وسط يه آسمون آفتابي 5 دقيقه شنيدن صداي زندگي ، كودكي ، مهر ، پاكي ، بي آلايشي و هر چي صفت خوب تو دنياست 30 دقيقه دوييدن بدون اينكه حتا يك كلمه حرف بزني 5 دقيقه بارون شديد ساعت 9 شب وقتي خسته نيستي و هستي همين 40 دقيقه در مقابل 400 دقيقه كاري كه همه چي توش هست غير از اون بالايي ها ، براي داشتن يه روز خوب كافي به نظر مي رسه ؟ □ پیام
●جمعه 25 مهر
.................................................................................................................دخترك نشسته بود روي جدول كنار پياده رو ، پشت به خيابون . يه جعبه آدامس توي دستش بود و يه روسري قرمز با گل هاي كرم هم سرش . چتري موهاي مشكيش تا زير ابروهاش اومده بود و چشماي درشت و سياهش توي اون صورت سبزه مثل دو تا نگين برق مي زدن . مسير نگاهش رو كه دنبال كردم ، فكر كردم مگه فرقي هم مي كنه كه به چي اينطوري خيره شده ؟ توي ورودي هتل چند تا دختر از هم سن و سالاي خودش تا هم سن و سالاي من منتظر اومدن عروس خانوم بودن ! سرزده رفتم خونه شون ؛ موقع خداحافظي وقتي بهش گفتم كه حس مي كنم از من دلخوره ولي نمي دونم چرا و اينكه يه وقت مناسب با هم در موردش صحبت مي كنيم ، يه لبخند محو تحويلم داد ، دستش رو آورد جلو و گفت : خداحافظ ! با اينكه خيلي وقت نيست شروع كرده ، خوب پيانو مي زنه . فقط از ترس اينكه مبادا از ضرب بيافته ، تندتر از ضرب مي زنه ! □ پیام
●پنج شنبه 24 مهر
همين طور كه مشغول كار بودم ، موسيقي هم گوش مي دادم . " هواي رهايي " يا " سايه خورشيد " به نظرم خوب اومد ! روسري هاتون خيلي بهتون مياد . مباركتون باشه ! دلم بدجوري هوس پارك جمشيديه كرده بود ، حيف كه وقت نداشتين ! با اين حال پارك پرواز سعادت آباد هم منظره و هواي خوبي داشت . همين كه با هم بوديم و كلي از ته دل خنديدين و خنديدم و ... دوست داشتني بود ! جاي " ر " هم خالي بود ! □ پیام
●چهارشنبه 23 مهر
كامپيوتر ... متن استاندارد ... كارگاه ... ترافيك ... ترافيك ... ترافيك ... حالا كه بايد تو ترافيك مي بودم ، فكر كردم بهتره بيام دنبالت ؛ حداقل بخشي از خستگيم در مي رفت و شايد تو هم راحت تر مي رسيدي خونه ! وقتي برات پيغام فرستادم ، نزديكاي خونه بودي و درست نبود كه منتظر مي موندي تا من برسم ؛ اونم بعد از يه كلاس چهار ساعته ! دلم براي اون خانوم كوچولو تنگ شده . دو-سه شبه كه مي خوام زنگ بزنم و باهاش چند تا كلمه حرف بزنم ولي اينقدر دير مي رسم خونه كه حتما خوابه ! □ پیام
●سه شنبه 22 مهر
اولين دندون عقلم رو دكتر كشيد ! يه ريشه ش خيلي بد قلق بود و دكتر رو حسابي خسته كرد . آخرشم يه دو – سه ميليمتري از ته ريشه جا موند . با اين حال بعد از رفع بي حسي اونقدري درد نمي كرد كه به مسكن نياز باشه ! اثرات اين كاهش عقل بعدها رخ خواهد نمود ! با اينكه گفتم ترجيح مي دم ديگه باهاشون همكاري نكنم ، پيشنهاد كردن كه اگه دوست داشته باشم ، مي تونم براي بازديد از چند تا مجموعه صنعتي تو سفري كه به آلمان دارن ، همراشون برم ! نمي دونستم چقدر جدي بود و چقدر تعارف ؟! به هر حال من سكوت كردم ، ولي اگه يه بار ديگه مطرح كنن ، مي شه روش فكر كرد . البته رو سفر ، نه ادامه همكاري ! اگه نبودن ، من كجا و حراج روسري خيابون ولي عصر كجا ؟ با اين حال خوب شد كه بودي وگرنه معلوم نبود براي مامان چي انتخاب مي كردم ! مي دونست اين كارا از من اگه تنها باشم يه كم بعيده – اونم بدون مناسبت – و سليقه هم كه خب يه جورايي فكر مي كرد سليقه من تنها نمي تونه باشه ! ( البته ديگه اينقدرا هم بي توجه و بد سليقه نيستم ديگه ! ) برا همينم شرح ماجرا داده شد ! مهم اين بود كه خوشش اومد و دوسش داشت . با اينكه اين قضيه دادن جايزه صلح نوبل به خانم " شيرين عبادي " خيلي هم طبيعي به نظر نمي رسه ، با اين حال وقتي " ح " گفت با خانومش داره مي ره فرودگاه براي استقبال و از منم خواست كه باهاشون باشم ، با اين ديد كه خوب بالاخره يه ايراني اين جايزه رو برده و نبايد نسبت بهش بي تفاوت بود ، رفتم فرودگاه . از شرق ، از ميدون آزادي و از غرب ، از پل اكباتان - رو جاده مخصوص كرج – تا سه راهي فرودگاه ماشينا وسط بزرگراه پارك كرده بودن و سرنشيناشون پياده رفته بودن فرودگاه . ديدني بود . حيف كه دوربين عكاسي يا فيلمبرداري همرام نبود ! براي من جداي از تبليغاتي كه روي جنبه هاي مختلف اين قضيه مي شه ، همين كه عده بيشتري از مردم نسبت به پديده هاي اجتماعي جامعه شون توجه نشون مي دن ، اميدوار كننده است ! □ پیام
●دوشنبه 21 مهر
امشب اولين اثر موسيقي رسمي كه دوستم " س " توش سه تار مي زنه و ناظر ضبطش بوده رو ازش گرفتم . قراره گوشش بدم و براش اسم پيشنهاد كنم ! □ پیام
●يك شنبه 20 مهر
.................................................................................................................هرچند خيلي دير شده ولي ، رشت : عقدتون مبارك ! آمل : عقدتون مبارك ! گرگان : نامزدي تون مبارك ! قزوين – تهران : نمي دونم براشون زوده يا نه ، ولي دو تا خانواده به هم ميان ؛ نامزدي شون مبارك ! سابقه آشناييمون حدود دو ساله و يك ساله كه نديدمشون خواهر و برادر رو ؛ جمع مدت با هم بودنمون تو اين دو سال از يك هفته بيشتر نمي شه ، با اين حال گرم و صميمي و دوست داشتني . انگار سال هاست هر روز با هميم ! راستي داشت يادم مي رفت ، تولدت مبارك ! □ پیام .................................................................................................................
●جمعه 18 مهر
ساعت 2 صبح داشتم بر مي گشتم خونه . توي ماشين دستگاه پخش روشن بود . سيمين داشت تصنيف مرد عاشق رو مي خوند : بذار سر روي شونم گريه سر كن بذار باور كنم يه تكيه گاهم فكر كردم كه : چرا خانوما نبايد باور داشته باشن كه تكيه گاه هستن ؟ چرا يه مرد بايد با گذاشتن سر روي شونه يه زن و گريه كردن اين موضوع رو به اونا القا كنه و اين اعتماد به نفس رو به اونا بده ؟ چرا خانوما نبايد اينطوري فكر كنن كه چون تكيه گاه هستن و شايد بهترينش ، يه مرد مي تونه بهشون تكيه كنه و بايد ؟ كه اگر نباشن ، مگه كس ديگه ، چيز ديگه يا جاي ديگه اي براي تكيه كردن پيدا مي شه؟ به نظر من خانوما بايد باور داشته باشن كه تكيه كردن يعني همون قانون عمل و عكس العمل ؛ مگه مي شه زن به مرد تكيه كرده باشه بدون اينكه مرد به زن ؟ هر دو نيروي مساوي رو تحمل مي كنن ؛ چون اگه اين طور نباشه ، يكيشون بايد بيفته . فكر نمي كنين اينطور باشه ؟ با اينكه دو ساعت و نيم بيشتر نخوابيدم ، ولي صبح سر حال تر از اوني بودم كه فكر مي كردم ؛ هوا بهتر از اوني بود كه انتظار داشتم و برنامه بهتر از اوني كه هميشه بود ! يه جاي خوشگل كنار رودخونه با طاقي از شاخه هاي درخت صبحانه خورديم و راه افتاديم . يك ساعتي راه رفتيم و يه جاي خوب كنار رودخونه پيدا كرديم و نشستيم . صداي آب رودخونه و نوازش نسيم وقتي همراه شده بود با صداي تار و آواز ، به ياد شما بودم كه جاتون خيلي خالي بود ؛ هر چند شما هم جايي نبودين كه بهتون خوش نگذره ! بعد از ناهار كه تنها نشسته بودم كنار رودخونه و صداي آب بود و باد و خش خش برگ درختا ، فكر كردم : زندگي هم مثل آب رودخونه هميشه جريان داره ؛ هر لحظه ش با لحظه قبلش فرق داره ؛ گاهي آرومه ، گاهي پر سر و صدا . گاهي صاف و زلال ، گاهي كدر و گل آلود . بعضي جاها يه دور دور خودش مي زنه ، يه نگاهي به خودش مي كنه و بعد به راهش ادامه مي ده ! □ پیام
●پنج شنبه 17 مهر
بالاخره بعد از مدت ها – هر چند براي مدتي كوتاه – اين آقا كوچولو رو ديدمش ؛ يه چندتايي كتاب خريده بود و طفلكي سرما هم خورده بود ! خيلي يه دفعه اي قرار شد فردا صبح با چند تا از بچه هاي دانشگاه هنر بريم تو طبيعت شمال تهران – جاده لشگرك ، روستاي كلوگان . شام خونه دوستم دعوت بوديم ؛ بازم كوچولوشون خواب بود ؛ ولي خوش گذشت . يادم نمياد با هيچ كدوم از دوستام در مورد چيزي يا كسي كه براشون مهم بوده يا دوسش داشتن ، شوخي كرده باشم ولي نمي دونم چرا اونا چنين برخوردي با من ندارن . البته مي دونم كه منظور بدي ندارن ولي وقتي از يه حدي مي گذره ، ناراحتم مي كنه . اما از اونجا كه ما هميشه سعي كرديم و مي كنيم كه هيچ وقت دلخوري هامون از همديگه رو تو دلامون نگه نداريم و بگيم تا زمينه ادامه پيدا كردنش از بين بره و هميشه نسبت به هم دلخوش باشيم ، بايد بهشون بگم ؛ ولي طوري كه باعث دلخوري جديدي نشه ! تو اين جريان " ف " كه همسر دوستمه ، بيشتر از همه رعايت مي كنه ؛ حالا يا چون خودش مثل من فكر مي كنه و يا اينكه فهميده من چطوري فكر مي كنم . به هر حال ازش ممنونم ! □ پیام
●چهارشنبه 16 مهر
تمام كارايي كه ديروز صبح مي بايست انجام مي شدن و نشد كه بشن يا نصفه نيمه شدن ، امروز صبح طوري انجام شدن كه وقتي از كلاس اومد بيرون منم اون دور و برا بودم . اين شد كه با هم همراه شديم ! از خيلي چيزا حرف زديم ؛ از بچه مدرسه اي ها و فيلم و كتاب گرفته تا حد و حق انسان به طور كلي و مرد و زن به طور خاص – به خصوص تو جامعه خودمون – و اينكه خدا چي مي تونه باشه و ... ! براي ناهار كه پيشنهاد كرد اگه كارم دير نمي شه با هم باشيم ، دوست داشتم تو هم باشي . به بهانه اي كه راستش نفهميدم واقعا چي بود ولي حس كردم نبايد بيشتر از اون اصرار كنم ، نيومدي . جات خالي بود . از حال و احوال اوني كه آبي بيشتر از هر رنگي بهش مياد ، پرسيدم و شنيدم كه اين روزا زياد سر حال نيست ! آبي خانوم ! فكر نمي كني قاطعيت برخورد بزرگترا مي تونه براي امتحان ما باشه كه چقدر به عقايدمون پايبنديم و تو تصميمامون جدي ؟ شايد اونا مي خوان قسمتي از مسووليتشون نسبت به ما و به خصوص آينده ما رو بندازن گردن خودمون ! برا همينم هست كه با ما محكم برخورد مي كنن تا مطمئن بشن كه اون بخش از مسووليت اونا رو كه ما به عهده گرفتيم ، به بهترين شكل انجام مي ديم ؟ شايد تو همچين مواردي هم لازم باشه كمكشون كنيم و نسبت بهشون گذشت داشته باشيم ! دو - سه ساعتي كه تا قبل از ورزش وقت داشتم ، يه سر رفتم شهر كتاب ميرداماد . دو تا كتاب خريدم : " هفده داستان كوتاه كوتاه " – از " نويسندگان ناشناس " – به گزينش و ترجمه " سارا تهرانيان " " زندگي ، جنگ و ديگر هيچ " – از " اوريانا فالاچي " – به ترجمه " ليلي گلستان " از " اوريانا فالاچي " يه كتاب ديگه هم بود به اسم " يك مرد " و ترجمه " يغما گلرويي " كه مقدمه ش رو خوندم . شايد بعدتر خريدمش ! داشتم ميومدم بيرون كه پوستر تبليغاتي يه كتاب نظرم رو به خودش جلب كرد : " وبلاگستان ، شهر شيشه اي " . مجموعه اي از گزيده متن تعدادي از وبلاگ هاي فارسي به انتخاب نويسنده هر وبلاگ ، به علاوه تاريخچه وبلاگ نويسي در ايران و روش ساختن وبلاگ . به طور حتم همه اونايي كه گزيده اي از متن وبلاگشون براي چاپ تو اين كتاب انتخاب شده بوده يا حتا اونايي كه نه ، مدت هاست منتظرن ؛ پس مژده و مبارك باشه ! در ضمن دست اندر كاراي اين كار هم خسته نباشن ! كتاب رو كه ورق مي زدم ، مقدمه و متن انتخابي تعدادي از وبلاگ هاي آشنا رو خوندم . يه چيزايي به ذهنم رسيده كه تا كتاب رو كامل نخونم ، درستي و نادرستيشون براي خودمم نمي تونه معلوم باشه چه برسه كه بخوام اينجا بنويسمشون ؛ با اينكه شايد قرار نباشه كتاب رو بخونم ، ولي اگه قرار شد و خوندم ، يه چيزايي راجع بهش مي نويسم ! □ پیام
●سه شنبه 15 مهر
وقتي كه خواستي به خاطر سر دردت تا من مي رم كلاس ساز توي ماشين بخوابي ، فهميدم كه سرت چقدر درد مي كنه ! از كلاس كه برگشتم عميق خوابيده بودي . تا بيام فكر كنم كه بيدارت كنم يا نه ، ديدم در ماشين رو باز كردم و تو رو هم بيدار ! وقتي چشماي خواب آلودت رو ديدم و رنگ پريده ت رو و اينكه تا به كلاس برسيم ، بيشتر از چند كلمه حرف نزدي ، مطمئن شدم كه نمي بايست در ماشين رو باز مي كردم تا باعث بشه بيدار بشي . مي بايست صبر مي كردم تا زماني كه خودت بيدار مي شدي . آخرش اين مي شد كه سر كلاس نمي رفتيم . آسمون به زمين كه نمي اومد ! غيبتت بين كلاس كه طولاني شد ، نگران شدم ! خدا خدا مي كردم كه " ب " بلند بشه و سراغي ازت بگيره . تو همين فكر بودم كه بلند شد ولي وقتي بدون تو برگشت و گفت كه پيدات نكرده ، پيش خودم گفتم هر كي هر فكري دلش مي خواد بكنه ! از استاد اجازه گرفتم و از كلاس اومدم بيرون و توي پله ها پيدات كردم كه رنگت پريده تر شده بود و چشمات درست باز نمي شدن و براي راه رفتن از نرده ها و ديوار كمك مي گرفتي ! حالم داشت از اين عرف مسخره به هم مي خورد كه تا طرفت در حال مرگ نباشه نبايد بهش دست بزني و كمكش كني وگر نه هزارتا حرفه كه اگه پشت سر من زدنش خيلي مهم نباشه ، باعث مي شه همه با يه چشم ديگه بهت نگاه كنن يا حداقلش اينه كه سوژه پيدا كنن براي شوخياشون و ... . بعد از اين همه مدت ، اونم توي اون موقعيت ، نمي دونم چه جاي تعارف كردن بود ديگه ؟! توي ماشين با اينكه يكي دو دفعه حالت تهوع پيدا كردي ، ولي خوابت برد . " ب " دستات رو گرفته بود و نگراني رو تو چشاش مي شد خوند ! جلوي خونه تون كه رسيديم خواب بودي و حيفمون اومد بيدارت كنيم . آخه آدم وقتي يه بار اشتباه مي كنه ، بايد سعي كنه تكرارش نكنه حداقل ! زياد طول نكشيد كه بيدار شدي . نشد كه احوالت رو از مامان بپرسم ؛ كاش فردا كه صدات رو مي شنوم خوب باشي . شب به خير ، خوب بخوابي . □ پیام
●يك شنبه 13 مهر
دو تا دندون عقلم بايد كشيده مي شد ! دكتر از پر كردن سومي هم نااميد شد و گفت كه بايد كشيده بشه ! خوبه كه چهارمي سالمه هنوز ويه كمي عقل برامون مي مونه ؛ هرچند تا حالاشم چيزي نبوده ! بستني آخر كلاس به بهانه قبولي دانشگاه يكي از همكلاسي ها – با اينكه هوا بفهمي نفهمي خنك شده – كلي چسبيد ! □ پیام
●شنبه 12 مهر
.................................................................................................................اميدوار بودم كه اون حس نه خوب با يه كم ساز و هم صحبت شدن با " ح " بهتر بشه كه نشد . تو راه ورزشگاه يه جايي كنار خيابون يه خانومي نشسته بود روي جدول و چنان گريه مي كرد كه تمام بدنش مي لرزيد ! آدما ، پياده و سواره از كنارش رد مي شدن و بي تفاوت ! نمي دونم چقدر وظيفه داريم و چقدر حق نداريم كه دخالت كنيم ؟؟؟ اين سوال مسخره اينقدر بدون جواب باقي مونده كه رد شدم و از خودم بدم اومد ! با اينكه سر حال نبودم ، دوست داشتم تا آخر دنيا بدوم ؛ درست مثل فارست گامپ ! بيرون داشت بارون ميومد ؛ كاش مي شد بيرون از سالن مي دويديم ؛ زير بارون ! ورزش كه تموم شد ، هنوز بارون نم نم مي باريد . توي بارون كه راه رفتم ، حالم يه كم بهتر شد ! □ پیام
●جمعه 11 مهر
تميز كردن آشپزخونه افتاد گردن من ؛ تقصير خودمه كه ظرف خوب مي شورم ! با اينكه به تميز كردن گاز و كف آشپزخونه نرسيم ، 45 دقيقه هم ديرتر به جلسه ساعت 5 كانون دانش آموخته گان دانشكده رسيدم . فكر مي كردم زياد طول نمي كشه و بتونيم با همراهي اون دو تا كوچولو يكي دو ساعتي رو با هم باشيم ! با اينكه جلسه تا 8:45 طول كشيد و قرار بود كه ساعت 10 فرودگاه باشم و مي دونستم كه اگه بيام اونجا بيشتر از يه ربع نمي تونم بمونم ، اومدم ! آخه دلم براشون تنگ شده بود ! هر دوتاشون خوابيده بودن ؛ با اين حال يه نيم ساعتي دم در به صحبت كردن گذشت و وقتي رسيدم فرودگاه مسافرمون هنوز نيومده بود بيرون . از فرودگاه كه بر مي گشتيم ، من تو ماشين خودم تنها مونده بودم . يه دفعه يه حس نه خوب شديد شروع كرد به فشار دادن قلبم ! اونقدر قوي بود كه با ديدن دوتا پيراهن ، يه جفت كفش ، يه جاي گوشي موبايل رو ميزي و يه اسكنر به عنوان سوغات هم بهتر نشد . □ پیام
●پنج شنبه 10 مهر
.................................................................................................................بازآفريني رقص هاي محلي ايران – حسين حميدي 9و10و11 مهر – ساعت 20:00 - كاخ گلستان تازه امروز صبح فهميدم ؛ ديشبي رو از دست داديم ، امشبم كه نشد ، فردا شب هم كه مسافر داريم ؛ پس نمي شه ! چقدر دلم خواسته بود ! از كلاس انگليسي كه اومديم بيرون هيچكي دلش نمي خواست بره خونش ؛ برا همين سر اينكه كجا بريم ، كلي خنديديم ! آخرش قرار شد بريم فرهنگ سراي نياوران ، موزه مجسمه هاي مومي . اينكه امسان هايي با اين ويژگي هاي جسمي وجود داشتن ، جالب تر از ماهيت خود مجسمه ها بود ! بعد از موزه رفتيم شهركتاب نياوران . هر كي يه چيزي خريد . من : نمايشنامه " ندبه " اثر استاد " بهرام بيضايي " و يه كاست با عنوان 20 سال با آثار " پرويز مشكاتيان " كه حدس مي زنم در مجموع كار جالبي نباشه و نبود هم ! تو ماشين كه نشستيم در جريان يه مكالمه تلفني فهميديم كه پدرش سرطان كبد داره و ما خبر نداشتيم . البته مدت ها پيش وقتي از بيماري پدرش حرف مي زد ، حدس زده بودم ولي نمي تونستم به روي خودم بيارم ! بعد از توضيحاتي كه داد وقتي همه ما ساكت شده بوديم ،و صداي هق هق گريه اش تو ماشين پيچيده بود ، فكر كردم : چنان مشغول بازي هاي كودكانه ي خويشند كه نمي فهمي غمي گرده شكن در دل دارند و بغضي نشكستني در گلو كه اگر فرياد كنند چنان هراسي در دل مرگ مي افكند كه چاره اي جز خود نمي يابد ! خودش با اون خنده مخصوصش سكوت رو شكست و ... . بعد از شام ، نشستن روي پله هاي سنگي بالاي رستوران كردهاي پارك جمشيديه با اون جريان هواي خنكي كه گاهي مي شد بهش بگي نسيم و گاهي باد ، نگاه كردن به قسمتي از شهري كه به قول يكي از دوستاي قديمي معلوم نيست آدماي روزش بيشترن يا چراغاي شبش و سكوتي كه پر كرده بود فضاي اطرافمون رو از خودش ، مي شنيدم كه : باد دلبستگي هاي ما را ترانه اي مي خواند ! جاي تو هم خالي بود كه ناخوش بودي و نيومدي و كاش خوش باشي و باشي ! □ پیام
●سه شنبه 8 مهر
بعد از حدود يك ماه ، امشب رفتيم خونه شون . چقدر دلم براشون تنگ شده بود ؛ به خصوص براي اون كوچولو كه خواب بود ! □ پیام
●يك شنبه 6 مهر
آينده كاري موفق من براشون مهم تر از اين بود كه باهاشون كار بكنم يا نه ! همين كه اونهمه اشكال به كارامون وارد بود ، نشون مي ده كه يه كارايي كرديم . حالا بايد براي اصلاحشون اقدام كرد . خدا كنه مديريت هم اينطوري فكر كنه ! ديدن بچه هاي كلاس انگليسي بعد از يك ترم تعطيلي خيلي خوب بود و ديدن استادا و كتاب دوباره به يادم آورد كه چقدر هنوز بي سوادم و بدتر از اون كم كار ! بايد يه فكر اساسي كرد ! چقدر خوشحال شدم وقتي گفتي كه بالاترين نمره هاي ممكن رو گرفتي . اميدوارم يا بهتره بگم مطمئنم كه تو امتحان كارشناسي ارشد حتما قبول مي شي ؛ اونم رشته و دانشگاهي كه دوست داري . به اميد روز شنيدن خبرش . امشب با هم رفتيم سينما فيلم بي خوابي ؛ آلپاچينو مثل هميشه عالي بود ! *** *** *** *** *** *** *** مي توانم نگه دارم دستي ديگر را چرا كه كسي دست مرا گرفته است به زنده گي پيوندم داده است مارگوت بيكل – چيدن سپيده دم □ پیام
●شنبه 5 مهر
به لطف بعضيا يه مجموعه داستان كوتاه خوندم از شيوا ارسطويي به اسم " آمده بودم با دخترم چاي بخورم " . با اينكه هيچ كدوم از داستاناش اونطوري كه بايد بهم نچسبيد ، ولي در مجموع فضاي داستاناش نو بود و جالب . با اين حال داستان " عصر " رو از همه بيشتر دوست داشتم . خيلي وقت بود نديده بودمشون . به بهانه دادن سوغاتي سفر نيم ساعتي جلوي در خونه شون به صحبت كردن گذشت . جاشون خالي بود تو سفر ! □ پیام
●جمعه 4 مهر
صبح كه راه مي افتاديم هوا نيمه ابري بود و گاهي آفتاب از پشت ابرا سرك مي كشيد . قرار شد از جاده عباس آباد – كلاردشت بريم . وارد جنگل كه شديم ، زيبايي بود و آرامش كه تو فضا موج مي زد . از هر پيچ كه رد مي شديم ، توي دلم جاتون رو خالي مي كردم . بهتره درباره ش حرف نزنم ؛ كاش بشه يه روزي با هم اونجا باشيم !!! به كلاردشت كه رسيديم ، ديگه دلم طاقت نياورد و بهتون زنگ زدم ؛ اينقدر جاتون خالي بود كه دوست داشتم اين جمله كه " جاتون خالي ! " رو بلند بلند تكرار كنم تا همه بدونن چقدر جاتون خاليه اونجا . از سياه بيشه تا تونل كندوان مه بود . با اين حال از تونل كه رد شديم ، آفتاب بود و تك و توك لكه هاي ابر تو آسمون آبي ديده مي شد . گرماي آفتاب و خنكي هوا تركيب لذت بخشي رو ايجاد كرده بودن . براي ناهار توي يه باغ خانوادگي كنار رودخونه كرج نگه داشتيم . آتيش درست كرديم و سوسيس پنير و سيب زميني رو روش كباب كرديم . خوشمزه تر از اوني شد كه فكر مي كردم ! بعد از اونهمه رانندگي ، جالب بود كه احساس خستگي نمي كردم . هواي تهران خنك بود و خيابوناش خلوت . فكر مي كردم بشه ببينمت ولي تو حالت خوب نبود و نياز به استراحت داشتي ؛ باشه براي پس فردا . ديدن يه دوست خوب كه با وجود خستگي اي كه تو تمام وجودش معلوم بود ، دستاش پر بود از كتاب ، لطف زيادي داشت ؛ به خصوص وقتي قراره آخرين نفري باشه كه بعد از يه مسافرت سه روزه و قبل از استراحت ( خواب ) ببينيش . □ پیام
●پنج شنبه 3 مهر
صبحانه كه مي خورديم ، باروني كه از صبح طرفاي ساعت 2 شروع شده بود بند اومد . به ، چه هوايي ! حدود سه ساعت تو صف تله كابين بوديم تا نوبتمون شد ! نمي شه با كلمات گفت كه چقدر زيبا بود ؛ بايد به چشم ديد ! اون بالا كه رسيديم ، بچه ها آش رشته خوردن و منم چون آش رشته دوست نداشتم ، سيب زميني سرخ كرده سفارش دادم . بعد از خوردن انواع و اقسام چيزها ، مقاديري شوخي و خنده و بعدش تعدادي عكس و مقاديري فيلم يه دوري تو اون محوطه زديم . واي از طبيعت بكر اون بالا ! پايين كه برمي گشتيم ، بارون گرفت و تا ما برسيم پايين ، بند اومد . خانوما رفتن دوچرخه سواري و ما آقايون هم قدمي زديم . بعد با هم رفتيم ميدون تيراندازي . اينقدر براشون هيجان داشت كه فشنگ به من نرسيد . البته همچين بدم نشد ! قرار شد بريم ويلا شام بخوريم و بعدش بريم ساحل ! جاتون خالي بساط منقل رو به پا كرديم ، گوشتا و گوجه ها رو سيخ كشيديم و كبابي درست شد كه دست تهيه كننده و كارگردانش درد نكنه ! بعد از شام همه اينقدر خسته بودن كه خواستن بخوابن ! با نفري يه ليوان Coffee Mate يه قدري سر حال اومدن ؛ البته نه اونقدر كه بريم ساحل ولي تا ديروقت بيدار بوديم و گل گفتيم و گل شنفتيم . □ پیام
●چهارشنبه 2 مهر
.................................................................................................................از تونل كندوان كه اومديم بيرون ، مه بود . اينقدر غليظ كه چراغاي ماشين جلويي اگه بيشتر از 5 متر ازش فاصله مي گرفتم ديده نمي شد . شيشه رو كشيدم پايين . خنكي و نمي كه روي پوست صورتم مي نشست ، پر بود از نشاط و شادابي . واي كه چقدر كاش اينجا بودين ! از غلظت مه كه كم شد ، يه جايي نگه داشتيم براي صبحانه . يه رستوران بود با يه تراس مشرف به دره و تا حدودي دور از سر و صداي جاده . به خاطر مه روي ميز و صندلياش شبنم نشسته بود . رفتم از توي ماشين يه تيكه پارچه تميز آوردم و شروع كردم به خشك كردن ميز و صندلي ها كه يه آقايي گفت : ببخشيد ، مي شه ميز ما رو هم تميز كنين !؟ من كه اول درست متوجه نشده بودم چي داره مي گه همينطور نگاش مي كردم كه ديدم بچه ها دارن از خنده مي ميرن . تا اسمم رو گفتن كه بهم بگن منظور آقا چي هست ، بيچاره طرف متوجه شد و شروع كرد به عذرخواهي و ابراز شرمندگي . ولي معلوم شد كه هم كارم داشتم درست انجام مي دادم ، هم اينكه بهم ميومد اينكاره باشم !!! به جاده ساحلي كه رسيديم از نم خبري نبود . هواي خنك پاييزي بود و بس ! تصميم گرفتيم قبل از رفتن به ويلا يه دوري تو منطقه نمك آبرود بزنيم . تو ميدون تيراندازي مسابقه بود . يه شماره 118 بود كه هر چي شليك مي كرد ، درست ميزد به هدف ؛ اونم هدف متحرك كوچيكي كه هر بار به يه جهتي پرتاب مي شد ! تابلوي پيست دوچرخه سواري خانوما رو بيشتر از آقايون وسوسه كرد ولي ترجيح دادن بذارنش براي فردا . يكي از بچه ها و خانومش دوست داشتن پرواز رو تجربه كنن و من ترجيح مي دادم يه كم پياده روي كنم ؛ اين شد كه از هم جدا شديم و قرار شد حدود يك ساعت ديگه جلوي باند پرواز همديگه رو ببينيم . از پله هاي زير مسير تله كابين رفتيم بالا ؛ بالاي پله ها چشم انداز زيبايي از منطقه ديده مي شد . زمين هاي بازي و ورزش . ساختمان اصلي تله كابين ، مركز خريد و بالاخره ساختمون ها با سقفاي هركدومشون يه رنگ كه تركيب جالبي درست كرده بودن تو دل اون منطقه يه دست سبز . اميدوارم زيبايي اين منطقه با ساخت و سازهاي بيش از حد ويلاهاي آپارتماني از بين نره !!! به ويلا كه رسيديم نم نم بارون شروع شد . بعد از مرتب كردن ويلا و جابجا كردن وسايل و خوردن ناهار ، يه دو-سه ساعتي خوابيديم . صداي بارون رو تو خواب هم مي شنيدم . بيدار كه شديم بارون هم بند اومده بود . هوا كه تاريك شد ، رفتيم كنار ساحل . بچه ها دور آتيشي كه كنار ساحل ، نيمه روشن رها شده بود نشستن و مشغول شدن به ور رفتن باهاش تا خوب روشنش كنن . من ترجيح دادم توي ساحل راه برم . ولي ساحل با ساحل دوران كودكي من تفاوت هاي زيادي داشت . پر بود از نور و صدا . دلم مي خواست يه جاي تاريك و ساكت بشينم روبروي دريا و نگاش كنم و گوش بدم بهش . جايي كه فقط سوسوي نور چراغاي دوردست ساحل ديده بشه و صداي امواج شنيده بشه ؛ امواجي كه گاهي توي گوش ساحل زمزمه مي كنن و نوازشش مي كنن و گاهي سرش فرياد مي كشن و ميوفتن به جونش ! آخرش يه جايي رو پيدا كردم ! از جام كه بلند شدم ، كفشا و جورابام رو در آوردم ، پاچه شلوارم رو زدم بالا و شروع كردم تو آب راه رفتن . خوردن آب به پاهام وقتي موجا ميومدن ، خالي شدن شن زير پاهام وقتي كه موجا بر مي گشتن ، راه رفتن اون موجودات ريز - كه هميشه تو شناي خيس ساحل مي شه پيداشون كرد – روي پاهام ، خشك كردن پاهام كنار آتيش و پاك كردن شنا از پاهام ، همه و همه ياد و خاطرات دوران كودكي رو برام زنده كرد . جاي شما هم اونجا خالي بود يه عالمه ! □ پیام
|
صفحه اصلی
: به خودم ، از زبان دوست
اگر مي خواهي نگهم داري دوست من
سکوت سرشار از ناگفته هاست |