پيام قاصدک |
●سه شنبه 1 مهر
با اينكه ديگه بايد برم سفر ، ولي اينقدر معلق بودم و گيج كه همه فهميدن ! آخر شب كه مي رفتم خونه دوستم تا بتونيم فردا صبح زود حركت كنيم ، بهت زنگ زدم . يه كوچولويي تب كرده بود و برده بودينش بيمارستان . گفتي : سفر خوش بگذره ؛ منم حالا اين سه روز رو يه كاريش مي كنم . حس كردم خيلي بي معرفتم ؛ همين ! □ پیام
●دوشنبه 31 شهريور
صبح تو خونه يه كمي ساز زدم ؛ بعدش رفتم شركت يكي از دوستام . داشتيم در مورد كار صحبت مي كرديم كه يه دفعه پيشنهاد داد سه روز تعطيلي آخر هفته رو بريم سفر . هزارتا فكر اومد تو سرم !!! نامزدي روز چهارشنبه ، سه روز با دوستام بودن تو سفر ، سه روز مسافرت بدون تو و ... ؛ با همه اينا گفتم باشه ولي دلم به سفر نبود . به همين خاطر ازش خواستم برنامه ريزي و هماهنگي رو خودش انجام بده و فقط به من بگه كه چي كار بايد بكنم . تو همين فكرا بودم كه زنگ زدي ؛ با همه اون حرفايي كه ديشب زده بوديم ، خيلي تعجب كردم كه خواستي بريم سينما ولي خوبيش به اين بود كه سر حال به نظر مي رسيدي . خودم رو تحويل گرفتم و اينطوري فكر كردم كه چون مي دوني چقدر از خوب بودنت خوشحال مي شم و از با هم بودن البته ، خواستي خوب شدنت رو با من هم قسمت كني و فرصتي كه با هم باشيم . به هر حال ممنون ، چون باعث شد منم از فكر اين مسافرت سه روزه بيام بيرون ! گاهي به آسمان نگاه كن – كمال تبريزي : فيلم خوبي بود ؛ من دوستش داشتم ؛ به خصوص اون شعر آخرش ! از اون فيلما بود كه مي شه دوباره و شايدم چندباره نگاش كرد و خسته نشد . هرچند وقتي بهت گفتم ممكنه برم مسافرت با دوستام ، ابراز خوشحالي كردي و اين مسافرت رو برام لازم دونستي – به خصوص به اين دليل كه اين مدت به عناوين مختلف زياد سر حال نبودي و هر چي كه رو دلت سنگيني مي كرد ، به من مي گفتي و در واقع يه جور غر زدن مي دونستيشون كه من يه جور درد دل مي دونستمشون و هميشه خوشحال از اينكه مي تونم گوش باشم هنوز برات تا بشنومت – ولي حس كردم براي تو هم زياد خوشايند نيست ؛ ولي چيزي نمي گي تا من بيشتر از اين ذهنم رو درگير رفتن يا نرفتن نكنم ! موقع خداحافظي وقتي گفتي مسافرت خوش بگذره ، تازه يادم اومد كه اگه برنامه سفر جور بشه ، فردا نمي تونيم همديگه رو ببينيم ؛ هم چون شما مهمون دارين و بايد تو خونه كمك باشي ، هم اينكه من بايد به تدارك سفر برسم ! خونه كه رسيدم دوستم تلفن زد و گفت كه مي ريم عباس آباد تنكابن ويلاي خواهرش . نمي دونستم بايد خوشحال باشم يا نه !؟ به هر حال چاره اي نيست ! چون گفتم ميام ، بايد برم . مي دونم خوش مي گذره ولي اگه مي تونستي باشي بيشتر خوش مي گذشت ! □ پیام
●يك شنبه 30 شهريور
.................................................................................................................همين دو-سه ساعت با هم بودن عصر و سر شب – هر چند غير از توقف هاي كوتاه پارك ساعي و خيابون نفت ، تو ماشين گذشت و مسير و ترافيك – باعث شد بي برنامه گي كار و به هم خوردن وقت دندونپزشكي امروز يادم بره . داشت يادم مي رفت كه بعدش با اون كوچيكتره رفتيم ... گلاسه خورديم و جاي اون بزرگتره هم خالي بود ! بابت همه شوخي ها و خنده ها بازم ممنون ؛ از هردوتا تون اول و از هرسه تاتون بعدش ! ولي تو امشب سر حال نبودي ؛ كاش زودتر خوب باشي . □ پیام
●شنبه 29 شهريور
امروزم يه 9 ساعتي به خاطر توقعات نسل برادر كوچيكم تو اتاقم زنداني بودم . گذاشتم هر كار دلشون خواست بكنن ولي ديگه فكر مي كنم هر چيزي حد و حدودي داره ! به نظر مي رسه دارن پاشونو از گليم خودشون درازتر مي كنن ! □ پیام
●جمعه 28 شهريور
.................................................................................................................با خودت گفتي : با من بود ! تو دلم گفتم : اون كه از دلت خبر نداره ! يه عالمه حرف داشتم كه تو شب و جاده و سلانه محو شدن ! كاش مي شد اينا هيچ وقت تموم نمي شدن ! □ پیام
●سه شنبه 25 شهريور
.................................................................................................................*** طرح *** گفتم : ما را سريست با تو كه گر خلق روزگار دشمن شوند و سر برود ، ما بر آن سريم گفت : اگر جمله جهانم خصم گردد نترسم چون نگهدارم تو باشي *** نمي دونم چرا مدتيه اين شعر مارگوت بيكل تو ذهنمه : مي توانم نگه دارم دستي ديگر را چرا كه كسي دست مرا گرفته است به زنده گي پيوندم داده است . * راستي بابت امروز عصر هم كلي ممنون ! □ پیام
●پيش گفتار زرتشت
1 – - تو را چه نيك بختي مي بود اگر نمي داشتي آناني را كه روشني شان بخشي ! - مرا به دست هايي نياز است كه به سويم دراز شوند ! 2 – - زرتشت دگر گشته است ! زرتشت كودك شده است ! زرتشت بيدار شده است ! - آدميان را چيزي مده ، بل چيزي از ( بار ) ايشان بستان و با ايشان بكش . اين كار بيش از همه مايه ي خشنودي ايشان است ، اگر كه تو را نيز مايه ي خشنودي باشد ! 3 – - شما را سوگند مي دهم كه به زمين وفادار مانيد و باور نداريد آناني را كه با شما از اميدهاي فرازميني سخن مي گويند . - انسان رودي ست آلوده . دريا بايد بود تا رودي آلوده را پذيرا شد و ناپاكي نپذيرفت . □ پیام
●شنبه 22 شهريور
صبح : فردا غروب چي مي شه ؟ عصر : بعيد به نظر مي رسه چيزي بشه ؟ شب : چيزي هم نشد ! □ پیام
●جمعه 21 شهريور
امروز هم به تمرين گذشت ؛ البته نه تمرين ساز ! تمريني كه نوشتن نداره ! فقط مي تونم بگم اينقدر خسته شده بودم كه اگه 8 شب به بعدش نبود ، ... ! □ پیام
●پنج شنبه 20 شهريور
صبح ساعت 6:30 از خونه زدم بيرون ؛ رفتم پناهگاه پلنگ چال . هوا عالي بود و مسير خلوت . تند مي رفتم ولي حواسم به همه چي بود ؛ صداي آب ، وزش باد ، صداي پرنده ها و خش خش برگ ها ، رنگ آسم.ن و نور خورشيد كه افتاده بود سر يكي از كوه هاي اطراف ، سبزي محوي كه تو سينه كوه هاي دورتر ديده مي شد و ... و ... و . گاهي هم با خودم بلند بلند فكر مي كردم . به پناهگاه كه رسيدم ، يه ليوان بزرگ شير خوردم و بعد از يه خورده استراحت برگشتم پايين . جاتون خالي بود خيلي ! ساعت 10:30 بود كه رسيدم خونه . ياد محمد اوراز گرامي باد ! زنگ زد و براي شام دعوتم كرد خونشون ؛ بعد قرار شد كه شام بريم بيرون ؛ تو راه خونه شون بودم كه زنگ زد و عذر خواست كه خانومش براي شب مهمون داره ! سه هفته پيش ، شب تولدش ، سرزده رفته بوديم خونه شون كه مهمون داشتن و همون دم در همديگه رو ديديم و يادم رفته بود كادوي تولدش رو بهش بدم . قرار شد برم و تا وقتي مهموناشون بيان ، بمونم . ساعت 7 رسيدم . كلي گفتيم و خنديديم و درد دل كرديم . ساعت شد 10 ولي از مهمونا خبري نشد كه نشد ! بماند كه چه رخ داده بود . فقط اينو بگم كه سه تايي بابتش كلي خنديديم ! □ پیام
●چهارشنبه 19 شهريور
وقتي بيدار شدم ، رفته بودن . عصر ، منتظر بودم ؛ شايد منتظر يه معجزه ! با اينكه يكي از دوستام زنگ زد كه باهاشون برم دربند ، ترجيح دادم تو خونه بمونم و منتظر . راستي راستي اگه اتفاق مي افتاد ، يه معجزه بود ؟ آخر شب فهميدم آره ، با تمام اتفاقاتي كه امروز افتاده بود ، اگه اتفاق مي افتاد ، واقعا يه معجزه بود ! شايدم خوب شد كه اتفاق نيافتاد چون نمي دونم توان مواجه شدن با يه معجزه رو داشتم يا نه ؟ □ پیام
●سه شنبه 18 شهريور
صبح : به نظرم رسيد شايد بد نباشه يه زنگي بهت بزنم تا خواب نموني ! عصر : به شكل احمقانه اي فكر كردم خستگي و بي خوابي اين مدت با سه چهار ساعت خواب بعدازظهر ممكنه رفع بشه و مي توني باهام بياي كلاس و بعدشم بريم يه چيزي بخوريم ! اين شد كه بهت زنگ زدم . از خواب بيدارت كردم ؛ كاش زنگ نزده بودم ؛ مي بيني چقدر خودخواه شده بودم ؟! تو با خداي خود انداز كار و دل خوش دار كه رحم اگر نكند مدعي خدا بكند □ پیام
●دوشنبه 17 شهريور
از خواب كه بيدارت كردم ، يه يك ساعتي چرت زدم . بعد بلند شدم ، صبحانه خوردم و به چند تا از كارام رسيدم . برگشتم خونه ؛ هم كلي ساز زدم ، هم كلي فكرم مشغول بود به تفاوت بين نسل خودم و نسل برادر كوچيكترم ؛ به انتظاراتشون يا شايد بهتر باشه بگم توقعاتشون از ديگران ؛ به خصوص از خانواده هاشون و پاسخ هايي كه نمي دونم درست بهشون داده مي شه يا نه ! كنارشون بودم ولي گذاشتم با خودشون تنها باشن ! نمي دونم كار درستي كردم يا نه ؟ يه قراري داشتم كه از بعدازظهر تو تهران تبديل شد به شب تو كرج ! ملاقات خوبي بود ؛ اميدوارم نتيجه داشته باشه . البته اگه ماها اينقدر اين دست و اون دست نكنيم و دل رو بزنيم به دريا و كار رو شروع كنيم ! □ پیام
●يك شنبه 16 شهريور
.................................................................................................................خوبه كه به اون بدي كه فكر مي كردي نيست ! راستي كي گفته كه تو گم شدي ؟ كافي بود يه نگاه به دور و برت كه نه ، به دور و بري هات فكر كني تا نه اينكه ببيني ، بفهمي كه گم نشدي . همين جاهايي ؛ همين دور و برا ؛ همين نزديكي ها ! □ پیام
●شنبه 15 شهريور
پيغامت رو با صداي خودت خوندم ؛ خوشحال به نظر مي رسيد ! يه مقدار فكرم مشغوله ؛ تقصير خودمه . قضيه خوردن خربزه و لرز بعدشه ! عصباني بوديا ! حالا يه اشتباهي شده ؛ مگه نشنيدي از قول مسافر كوچولو كه : بچه ها بايد نسبت به آدم بزرگا گذشت داشته باشن ! □ پیام
●پنج شنبه 13 شهريور
چند تا سي دي . چند تا كاست و يه قرآن به همراه كيف براشون سوغات خريدم ! به ياد دوران كودكي دو تا نوار قصه هم براي خودم خريدم : - مسافر كوچولو - يل و اژدها ، آهو و پرنده ها كاست فرفورژه ، كار ... رو هم خريدم . فكر كنم خوشم بياد . * كنسرت / كاخ نياوران وقتي همكاري با گاسپاريان به من پيشنهاد شد ، نگاهم به دوردست خيره شد و صداي سحرانگيزي مرا به سوي خود كشاند . همان صداي آشنايي كه حكايت جاودانگي عشق با اوست . هر نغمه را يادآور مي شديم ، برايمان آشنا بود . چه بنوازيم ؟ شور ؟ دشتي ؟ چهرگاه ؟ بيات شيراز ؟ و يا ... همه اين عناوين بار زيادي برايمان داشت . گويي از خاطرات سخن مي گفتيم . از خاطراتي كه قرن ها سرنوشت دو فرهنگ را رقم زده بود . موسيقي ايران و ارمنستان ، زبان مشتركي است كه هر عبارت آن براي هر دو ملت آيينه اي از تاريخ است . هديه به ملت ايران و ارمنستان ، به ويژه هموطنان ارمني . حسين عليزاده بخش اول : تك نوازي سلانه : حسين عليزاده سه نوازي دودوك : ژيوان گاسپاريان – وازگن ماركاريان – آرمن غازاريان انگار آسمون اومده بود روي زمين ؛ عشق بود و شور كه تو نغمه هاي موسيقي جريان داشت . بخش دوم : قطعه پرنده ها رو كمتر دوست داشتم و نغمه هاي ارمني رو بيشتر به خصوص وقتي با صداي گاسپاريان خونده مي شدن . تك نوازي هاي عليزاده ( شورانگيز ) و گاسپاريان ( دودوك ) با زمينه گروه نوازي هم به جاي خود ! جاتون خالي بود خيلي ! □ پیام
●جمعه 14 شهريور
.................................................................................................................بيدار شدم ولي اينقدر خسته بودم كه نتونستم براي بدرقه برم فرودگاه ! خوندن مقاله هايي كه همشون مربوط مي شدن به موضوع اصلاحات ، هرچند كه حدود يك سال از تاريخ چاپشون مي گذشت ، خيلي چيزا رو دوباره به يادم آورد . حس خوبي بود ! زنگ زد و گفت كه با خانومش دارن مي رن سينما – ديوانه اي از قفس پريد ! سوال كرد : مياي ؟ هم فيلم رو ديده بودم ، هم مشغول خوندن و خلاصه كردن مقاله ها بودم ، هم قرار بود با يكي از بچه ها بريم ، دوستمون و خانومش و پسرش رو برداريم و ببريمشون هوا خوري ! با اين حال گفتم : ميام . آخه حس كردم اگه نه بيارم تو كار ، ناراحت مي شه ! ديدن دوباره فيلم خالي از لطف نبود . پارك جمشيديه هم كه رفتيم كلي خوب بود . جاي همه خالي ! فقط برگشتني تا نشستيم تو ماشين ، اين پسره غش كرد از خستگي ! در نتيجه شام بي شام . عوضش خونه كه رسيدم ، … . بيچاره كامپيوترم ؛ بدون اينكه حتا يه نگاه هم بهش بندازم ، گرفتم خوابيدم ! □ پیام
●چهار شنبه 12 شهريور
يه روز با همه ش حس نه خوب آخه چي كارش داري بچه رو ؛ بذار سرش به كار خودش باشه ؛ اينقدر مزاحمش نشو دم به دقيقه ؛ مگه نمي بيني كار داره ؟! البته به جز مكالمه تلفني آخر شبش هر چند كوتاه بود و براي رفع گرسنگي زياد طول نكشيد ! □ پیام
●سه شنبه 11 شهريور
نمي تونم برم ! نمي دونم بايد ناراحت باشم يا خوشحال ؟! به نظر بيشتر خوشحال ميام ! هميشه فكر دوري از اونايي كه دوستشون دارم و شايد دوستم داشته باشن ، يه جورايي سخت بوده ؛ با اين حال به نظر مياد خيلي دوست داشتن كه منم مي تونستم برم . از اينكه نمي شه خوشحالشون كنم ، حس بدي دارم ولي كاري نمي تونم بكنم . آخه دست من نبود به خدا ! □ پیام
●دوشنبه 10 شهريور
كنسرت گروه كامكارها / كاخ نياوران تك نوازي كمانچه اردشير در بخش فارسي در اصفهان و تك نوازي سنتور اردوان در بخش كردي در شور تنظيم تصنيف هاي فارسي جالب بود ولي ترانه هاي كردي يه چيز ديگه بودن . با قدرت ، شور و شادي تمام نواخته مي شدن ، خونده مي شدن ، شنيده مي شدن و حتا در مواردي رقصيده مي شدن ؛ سر پا يا نشسته فرقي نمي كرد . ممنون از تو كه توصيه كردي بيايم و از تو كه قبول كردي بياي ! جاي يكي خيلي خالي بود ؛ خودش مي دونه ! □ پیام
●يك شنبه 9 شهريور
.................................................................................................................اينقدر آروم بود و تو خودش كه مي شد حدس زد يه چيزي هست ! با پنجاه و چند سال سن نگران پدر هفتاد و چند سالش بود كه دكترش گفته بود يكي دو ماه ديگه بيشتر زنده نمي مونه يا اگه بتونن ماهي حدود يك و نيم ميليون تومن خرج كنن ، شايد بشه تا يكي دو سال هم زنده نگهش داشت . كاش مي شد آدما تا وقتي زنده مي موندن كه سالم هستن ! البته منظورم سلامت عموميه نه بيماري هاي مقطعي . ولي در اين صورت تكليف اونهمه عشقايي كه تنها توي اين فرصت ها امكان بروز و اثبات خودشون رو پيدا مي كنن ، چي مي شه ؟! هرچند اينجور عشقا نياز به اثبات خودشون ندارن ولي به هر حال ميدون امتحاني هستن براي صاحباشون كه شايد – و فقط شايد – سخت نيازمند اين باشن كه بدونن چقدر مي تونن پايدار باقي بمونن ! هر چي تلاش مي كنم كارهاي اينجا رو با انگيزه و به بهترين شكل ممكن انجام بدم و تحويل بدم ، پشت سر هم با مواردي مواجه مي شم كه انگيزه اي حتا براي ادامه هم باقي نمي مونه . خدا كنه بتونم هر چه زودتر خودمو خلاص كنم ! □ پیام
|
صفحه اصلی
: به خودم ، از زبان دوست
اگر مي خواهي نگهم داري دوست من
سکوت سرشار از ناگفته هاست |