پيام قاصدک


شنبه 6 دي

جاده و برف و زمستان ( اخوان – درويشي – ناظري )

" برف مي بارد
برف مي بارد به روي خار و خارا سنگ
کوه ها خاموش
دره ها دل تنگ
راه ها چشم انتظار کارواني با صداي زنگ !
بر نمي شد گر ز بام کلبه ها دودي
يا که سوسوي چراغي گر پيامي مان نمي آورد
رد پاها گر نمي افتاد روي جاده ها لغزان
ما چه مي کرديم در کولاک دل آشفته ي دم سرد ؟ "

سياوش کسرايي – منظومه آرش کمانگير

همين کافيه !



پنج شنبه 4 دي

اثر ديدنش از هر دو تا قرص Adult Cold و Acetaminophen Codeine که خورده بودم ، بيشتر بود و تا ديدمش درد سرم خوب شد ! انگار نه انگار که از صبح !
تمام مدتي که منتظرش بودم ، فکر مي کردم که چرا اونقدر اصرار کرده بودم تا ببينمش ! حتا شده براي به قول خودش 2 دقيقه ! شايد نمي خواسته ببينتم يا اينکه تو اون حال ببينمش ؛ آخه غصه دار بود و حوصله نداشت حرف بزنه . شايد مي خواسته تنها باشه و تنهاييش رو به هم زدم ! شايد ... !
هنوزم حال حرف زدن نداره !
آخه مگه چي شده خانومي ؟! دلم ترکيد !!!




جمعه 5 دي

فرار کردم از شلوغي خونه به ماشين دوستم و يه مسافرت کوچولوي 3-2 ساعته !
با اينکه حوصله جلسه ساعت 5 عصر رو نداشتم ، رفتم ! يه گوشم به حرفاي جلسه بود و يه گوشم به گوشي موبايل ؛ از ميز و صندلي صدا در اومد که از گوشي موبايل من در نيومد !
حوصله قرار سينماي 9 شب رو هم نداشتم ! ولي خيلي وقت بود که نديده بودمشون و رفتم . خواستم بهانه اي بيارم تا قبل از شروع فيلم خداحافظي کنم و يه دل سير پياده روي کنم که نشد !




چهارشنبه 3 دي

با اينکه حافظ مورد نظر مي گه که گم شده ، خوبه که مي گه " همه چي خوبه " !




.................................................................................................................

سه شنبه 2 دي

جالبه که دنده عقب بياي تا از پليس آدرس بپرسي و 10000 تومن جريمه بشي که تو محدوده طرح ترافيک هستي !

فکر مي کردم بايد يه سري اصول اوليه رو براي يه عده تازه کار توضيح بدم ؛ نگو همه شون يا تکنيسين هاي با سابقه دست کم 5 سال هستن يا اپراتورهاي با سابقه بالاي 20 سال !
راستش اول يه کم ترسيدم ولي بعد به خودم گفتم پس اعتماد به نفس به چه دردي مي خوره و رفتم سر کلاس . فضاي کلاس تقريبا همون طوري بود که انتظار داشتم ؛ يکي با موبايلش صحبت مي کرد ، چند تايي چرت مي زدن ، چند تايي با هم حرف مي زدن و چند تايي هم بودن که گوش مي دادن . با اين حال از سوالايي که وسط حرفام مي پرسيدن و راهنمايي هايي که بعد از کلاس ازم خواستن فهميدم که خيلي هم بد نبودم ! تجربه خوبي بود !



دو شنبه 1 دي

مهمون شب يلدا که ساعت 00:00 بياد خونه آدم ، خب خيلي هم غيرطبيعي نيست اگه آدم ساعت 5:00 بخوابه !
فقط نمي دونم چرا اين دو تا اينقدر به ما علاقه دارن که اين موقع بلند شدن همراه بابا و مامانشون اومدن خونه ما . ما که به هر حال از کار و زندگي مون مي افتاديم اما اين طور که خودشون مي گفتن اونا هم با اومدنشون از کار و زندگي شون افتاده بودن ! با اين حال نمي دونم چه جوريه که وقتي هستن اصلا احساس بدي ندارم و حتا يه لحظه هم پيش خودم فکر نمي کنم که چرا پا نمي شن برن ! حالا از حق هم نگذريم بچه هاي خوبي هستن و ما هم دوسشون داريم . فقط يه کم زيادي به ما علاقه دارن !

طبق معمول هر سال براي بچه ها فال حافظ گرفتم ولي براي خودم به يکي ديگه سفارش دادم !

موبايلم که زنگ مي زد و نمي تونستم جواب بدم ، فکر کردم يعني مي شه خودش باشه ؟ تو اولين فرصتي که پيش اومد ، با اين فکر که نکنه اون نبوده باشه ، به موبايلم نگاه کردم و خودش بود ! کاش اون لحظه چيز بهتري از خدا خواسته بودم ( از اون خنده ها که دهن آدم تا بناگوش باز مي شه ! ) ولي خودمونيم ، چي از اوني که اتفاق افتاده بود بهتر !
مي بايست يه بسته از کسي که از کارخونه مي اومد تحويل مي گرفتم ؛ ترجيح مي دادم بعد از دوش گرفتن و شام خوردن ، سر فرصت و با خيال راحت باهاش تماس مي گرفتم که خودش تماس گرفت !
خانومي اينو بدون که هر وقت و در هر شرايطي صدات رو بشنوم ، به هيچي ديگه فکر نمي کنم جز اين که ... ( جاي اين سه نقطه رو خودت پر کن ! )

اميدوارم حال بابات هرچه زودتر خوب بشه !
هرچند مي دونم سخته ولي تو هم سعي کن زياد غصه نخوري خانومي که آبي بهت مياد يه عالمه !




يک شنبه 30 آذر

نمي دونم به برنامه ريزي موسسه احترام مي ذارم يا به بچه هاي کلاس يا شايدم هيچ کدوم و فقط براي اينکه براي به دست آوردن اونچه بيشتر دوست دارم ، تلاشي نمي کنم ( نمي جنگم ) دارم بهانه دست و پا مي کنم !
به هر حال هر کدوم که باشه راستش تو شرايط حاضر اصلا حال و حوصله فکر کردن بهش رو ندارم ؛ هر چه پيش آيد ( که آمده است ) خوش آيد !




.................................................................................................................

شنبه 29 آذر

دلم يه جاي دنج مي خواد تا بتونم چند ساعتي تنها باشم ! آخه تو که نيومدي !




جمعه 28 آذر

جاي خراش ناخوناي يه پسربچه 4 ساله روي صورت آدم به خصوص وقتي که مي سوزه ، آدم رو ياد اون لحظاتي ميندازه که با عشق تمام باهاش بازي مي کرده و حتا نفهميده که چطوري اتفاق افتاده !
تعميمش ديگه با شما !!!




پنج شنبه 27 آذر

خلاصه جشن تولد اين آقا کوچولو امروزه ! ( البته کادو ديروز ربطي به اين تولد نداشته ها ! )
از خونه داشتم مي اومدم بيرون که يادم اومد : ريشم رو اصلاح نکردم ؛ کادو رو برنداشتم ؛ دوربين عکاسي و فلاش و سه پايه رو هم فراموش کردم ! کجا داشتم مي رفتم پس ؟!
هرچند شما هم جشن تولد دعوت بودين ولي جاوتن خالي بود !




چهارشنبه 26 آذر

يه بطر ويسکي به عنوان کادوي تولد !

امروز گذشت با " سر به کار و دل با يار " !




سه شنبه 25 آذر

يه دنيا حرف دارم که نمي دونم چطوري بنويسمشون !
فقط اين که : چرا بعضي واقعيت ها بايد اونقدر ترسناک باشن که براي اينکه بتوني باهاشون مواجه بشي چاره اي جز اينکه تو هم به همون اندازه ترسناک بشي ، نداشته باشي ؟
و اين که : مگه همه اين حرفا براي اين نيست که زندگي رو يه خورده – فقط يه خورده – شبيه ادبيات کنيم ؟
اينقدر دلم گرفته بود که دلم مي خواست گريه کنم ولي ... !
راستي اينقدر تو خودم غرق شدم که يادم رفت بگم : بايد ببخشي براي يادآوري اونهمه که بهت گذشته بود و اينهمه که بهت مي گذره و انگشت گذاشتن رو اون چيزايي که با تمام وجودت حسشون کردي و فهميديشون و برات سخته به ياد آوردنشون ! و ممنون يه دنيا !
راستي راستي که چقدر خودخواه شدم و چقدر بي ملاحظه !

چقدر حرف زدم با اين دخترعمه از اين در و اون در !




دوشنبه 24 آذر

تو با خداي خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعي ، خدا بکند


امروز گذشت با " سر به کار " و اگه اين " کار " هم نبود !




يک شنبه 23 آذر

مي خواستم وقتي بعد اين همه مدت مي بينمش ، يه شاخه گل دستم باشه تا بهش بدم ؛ ولي از ذوق ديدنش يادم رفت !
اشکالي داره وقتي آدم قراره اوني رو که دوس داره ببينه ، بخواد يه شاخه گل هم بهش بده ؟!
ولي اشکال داره اگه يادش بره ؛ حتا اگه از شوق ديدار باشه !

بگذريم !

تو Café de France گاندي که نشسته بوديم ، نگاهم رو دوخته بودم به دستاش که دور اون فنجون بزرگ داغ حلقه شده بود و به صورتش - سرش که پايين بود ! سرش رو که بالا مي آورد ، چند لحظه اي نگاهم به صورتش بود و چشماش ولي نمي دونم چرا بعد اون چند لحظه مي دزديدمش و به يه جاي دور پشت سرش يا به دستا و فنجون خودم خيره مي شدم .
به نظر مي رسه هرچقدر هم که گفته باشي اونچه رو که تو دلت مي گذره ، باز هم چيزي که از تو چشمات مي شه خوند ، يه چيز ديگه ست . براي همينم هست که تا حس مي کني نگاهش داره به نگاهت گره مي خوره ، نگاهت رو مي دزدي که مبادا خودت رو لو داده باشي !
دلم مي خواست تا بتونم نگاهم رو وقتي سرش رو مي آورد بالا و مي ديد که دارم نگاهش مي کنم ، ندزدم تا بتونه از تو نگاهم هم بخونه اونايي رو که بارها بهش گفتم و شايدم بارها تو نگاهم خونده !

تا رسيدم خونه باهاش تماس گرفتم و با همه گرفتاري هاي اين روزاش قرارمون شد براي پس فردا صبح !




.................................................................................................................

شنبه 22 آذر

به هزار دليل مي تونستم براي پيغام ديروز عصرم جواب نگرفته باشم ؛ شايد دلش نخواسته جواب بده خب ، به همين سادگي !
نمي دونم چرا ربطش دادم به اون اين حس و حال خراب رو ؟ خيلي بي انصافم ، نه ؟ مي دونم !
ولي از يه آدمي که حالش خوش نيست ، بيشتر از اين مگه مي شه انتظار داشت ؟!
تلفن که کرد ، نه دلم مي خواست و نه مي تونستم تظاهر کنم به اينکه حالم خوبه ! با اين حال هرچند هم شوخي نيست ، ولي تو هم زياد جدي نگير !
2 ساعت تک و تنها تو کافي شاپ آناناس با يه فنجون بزرگ قهوه مخصوص و يه کيک شکلاتي تا يازده و نيم شب ، يه خورده آرومم کرد !




جمعه 21 آذر

يه کيک کوچيک ، يه دونه شمع روش ( از اونا که هر چي فوتش مي کني و خاموشش ، باز خودش روشن مي شه با جرقه هاي ستاره ) يه کادوي کوچيک تر براي اينکه يه کم سر حال بشه و بتونه يه هفته ديگه منتظر جشن تولدش - که به خاطر مريضي مامانش عقب افتاده – بمونه !
آقا کوچولوي 4 ساله ! اگه شيطنت هاي امشب تو نبود ، من چي کار مي بايست مي کردم با اين دل گرفته ؟!




پنج شنبه 20 آذر

از کارخونه که مي اومدم بيرون ، دير شده بود ؛ يه دفعه بدجوري دلم گرفت ! تو ماشين نوار گوش ندادم و سکوت بود و قرص کامل ماه تو افق که از پشت يه لايه نازک مه ! دير رسيدم . دلم مي خواست با يکي حرف بزنم ولي نمي دونستم چي مي خوام بگم ! دلم مي خواست يکي باهام حرف بزنه ولي نمي دونستم چي مي خوام بشنوم ! توي اونهمه آدمي که مدت هاست با هميم ، اوني که بايد ، مدتيه که ديگه نيست !
بالاخره وقتي به خودم اومدم ديدم دارم از گيشه سينما عصرجديد يه بليط مي خرم براي " شب هاي روشن " دوباره !
بليط رو که خريدم ، برف شروع شد . ترجيح دادم تا شروع فيلم تو خيابون قدم بزنم . دونه هاي ريز و سفيد برف قبل از اينکه به زمين برسن آب مي شدن . انگار تو قلبشون – درست اونجايي که فکر مي کنيم بايد مرکز سرماي وجودشون باشه – گرمايي نهفته بود که از درون آبشون مي کرد و ماهيتشون رو حتا !
فيلم که شروع شد ، " فکر کردم شايد دلم مي خواسته از عشق چيزي بگويم و از عشق چيزي بشنوم که چيزي گلويم را و گلويش را راه بسته ؛ پس دهانم را باز مي کنم و هيچ نمي گويم تا بغضي که گلويم را مي فشارد ، نترکد و گوش هايم را باز مي کنم تا به صداي ترکيدن بغضي که گلويش را مي فشرده ، گوش دهم ! "




دوشنبه 17 آذر

تازه امروز فهميدم توشويي ماشين که مي گن ، دو جوره :
- تميزکاري : شامل کشيدن جاروبرقي و گردگيري و ... که مي شه 1500 تومن ( البته بدون انعام تميزکننده محترم که اگه ندي معلوم نيست چه گلي به توي ماشينت بزنه ! )
- خشک شويي : شامل شستشوي کف و سقف و صندلي ها ؛ البته با دستگاه و مواد ويژه که مي شه 14000 تومن !
اول اينکه در و ديوار ماشين من اونقدر ديگه کثيف نبود که بدم خشک شويي ( تازه اگه فرض بر اين باشه که پولش رو داشتم ! )
دوم اينکه خودم بهتر جاروبرقي مي کشيدم و گردگيري مي کردم ( تازه 1500 تومن به اضافه انعام شخص محترم مذکور هم به نفعم شد ! )

نمي دونم چرا حس کردم امروز هر طور هست و هر چه چقدر هم کوتاه ، بايد ببينمش ! دوست داشتم ديدنش آخرين کاري باشه که امروز دارم و بود !
خلاصه اينکه بعد از کلي قرار و نرسيدن ، يه خورده مونده به شهرکتاب آرين همديگه رو ديديم و سر از اونجا در آورديم – که البته قرار هم بود . طبق معمول نشد که چيزي نخرم – ماهنامه کارنامه ، نمايشنامه " شب هزار و يکم " نوشته " بهرام بيضايي " و دو مجموعه داستان کوتاه از نويسندگان بزرگ براي نوجوانان به ترجمه " رضا سيد حسيني " که از کتاب هاي خوب دوران نوجواني ما بود و خيلي وقت بود که ديگه تو کتابخونه م نديده بودمشون !
از چيز خاصي حرف نمي زديم و از روزمره گي و هميشه گي هاي زندگي مي گفتيم و مي شنيديم . با اين حال الان که اون لحظه ها يادم مي آد ، متوجه يه چيزي شدم . حدود 2 ساعت با هم بوديم و صورت امروزش اصلا يادم نمي آد ! يادم نمي آد بهش نگاه کرده باشم و بعيده که نگاهش نکرده باشم ! خوب مي دونم اين يعني چي ! اين يعني يه ذره هم شک نداشتم راجع به احساسم نسبت بهش وقتي مدت ها پيش بهش گفته بودم که چقدر بزرگه و چقدر قابل احترام و چقدر عزيز و دوست داشتني براي من . ( البته اگه بعضيا حسوديشون نشه که مي دونم نمي شه و مي دونه که چقدر دوسش دارم ! )




.................................................................................................................

يک شنبه 16 آذر

و آفتاب به ما سلامي دوباره داد
و
مهتاب
نيز
هم !



.................................................................................................................

شنبه 15 آذر

يه فنجون بزرگ قهوه غليظ و داغ ! – از اونا که هر چي به همش مي زني ، بازم آخرش يه عالمه ته نشين مي شه – به خصوص وقتي بارون داره خودش رو به پنجره مي کوبه ، منو ياد تو انداخت و تو که از يادم نمي ري !




جمعه 14 آذر

اگه اينجا لو بره !؟ – البته پيش بعضيا –
تقصير خودمه خب ؛ بايد بيشتر از اينا حواسم رو جمع مي کردم ! D:




.................................................................................................................

پنج شنبه 13 آذر

آدم توي اين فروشگاه هاي شهر کتاب نمي فهمه وقت چطوري مي گذره ؛ به خصوص اگه ميرداماد باشه يا نياوران ! امروز اون ساعتي که مي تونستم برم خريد ، ميرداماد بسته بود و رفتم نياوران .
خريد يه پازل پينوکيو و يه بازي فکري يونيسف براي کادوي تولد يه پسربچه 4 ساله يک ساعت طول کشيد و ممنون از صبر و حوصله فروشنده ها و اخلاق خوبشون ! به خصوص اون آقاي مسوول بخش موسيقي که يه کاست ازش خريدم :
ژوان ( ميعاد ) – سعيد فرج پوري ( موسيقي کردي )

سوغات سفرشون يه مجسمه خرس کوهنورد بود و يه بسته پاستيل رنگ و وارنگ .
ممنون که به يادم بودين !

يه عالمه حرف داشت اين " شب هاي روشن " ؛ دلم نمي خواست به قيمت به خاطر سپردن بعضياشون ، بعضياشون نشنيده بمونن ! يه عالمه دوراهي که آدم اگه سر هرکدومشون گير کنه ، يه عمر بايد بهش فکر کنه تا اگه خوش شانس باشه بتونه انتخاب کنه !
قد يه کوه سنگينم ، قد يه کوه !

ياد اون وقتا که تنها مي رم کوه ، ياد اون وقتا که تنها تو خيابونا قدم مي زنم ، ياد اون وقتا که تنها مي رم سينما ، تئاتر ، کنسرت ؛
ياد اون وقتا که تنها ... !



.................................................................................................................

چهارشنبه 12 آذر

الان چه وقت آبله مرغون گرفتنه آخه !

يه پاراگراف از رماني که يه پاراگرافش رو يه جايي نوشته بود و من خوندم :
مگر مي شود آدم فقط يک بار عاشق بشود ؟ عشق ابدي فقط حرف است ! پيش مي آيد که آدم خيلي خاطر کسي را بخواهد . اما هميشه ، وقتي آدم فکر مي کند که دلش سخت پيش يکي گرفتار است ، يک دفعه ، يک موقعي ، يک جايي ، مي بيند که دلش ، ته دلش ، براي يکي ديگر هم مي لرزد . اگر باوفا باشد ، دلش را خفه مي کند و تا آخر عمر ، حسرت آن دل لرزه برايش مي ماند . اگر بي وفا باشد ، مي لغزد و همه عمرش ، عذاب گناه بر دلش مي ماند . هيچ کس حکمتش را نمي داند . حالا با خود آدم است که حسرت را بخواهد يا عذاب گناه را . يکي را بايد انتخاب کند ؛ فرار ندارد !
شاهدخت سرزمين ابديت – آرش حجازي



سه شنبه 11 آذر

فضاي تصويري نقاشي هاش مي تونست ايراني باشه ؛ به خصوص با توجه به موضوعشون ( انسان ها در کنار يکديگر ) !

صداي " سلانه " که بلند مي شه ، شيشه رو تا آخر مي کشم پايين ، سرم رو از پنجره مي برم بيرون و به آسمون نگاه مي کنم که سرخه و زير نور چراغ انگار تمام قطره هاي بارونش دارن ميان طرف تو ! بعد نگاه مي کنم به قطره هاي بارون و فواره حوض وسط ميدون که چقدر با هم فرق دارن – يکي توي هر حوض وسط هر ميدوني و همه جا ميريزه و يکي فقط و فقط توي حوض وسط همون يه ميدون !
اگه بگي از وسط اونهمه ماشين کجاها که نرفتي ، کي باورش مي شه ؟

به نظر من آدمايي که زير بارون ، تند راه مي رن ، عجيبن و آدمايي که آروم ، جالب !

پشت قطره هاي نم نم باران
سر به زير و بي کلام
روي از هرچه آشنا پنهان کرده
مي يابمت !
با هيچ کس نداري سخن !
نه با در ،
نه با ديوار ،
و نه با آينه !
با من اما سخن بگو
پيش از آن که آستينم از اشک تر شود !





.................................................................................................................

دوشنبه 10 آذر

گزيده اي از " در باب عشق و دوستي " به قلم " مراد فرهادپور "

عشق و دوستي هر دو شيوه ها يا حالاتي از مبادله اند ؛ يا به بياني بهتر ، شيوه هايي از بده بستان ؛ و اين شايد يگانه وجه مشترک و شباهت آن ها باشد ؛ اما شمار تفاوت هايشان بسيار است . پرداختن به اين تفاوت ها ، يا دست کم برخي از آن ها ، در عين حال به نحوي غيرمستقيم ، ( معناي ) شباهت را نيز بيش از پيش روشن و آشکار مي کند .
1 – دوستان آدمي غالبا آماده فداکاري و ابراز محبت خويش اند ؛ و شايد بيش تر آنان تحت هر شرايطي هيچ کمکي را از ما دريغ نکنند . اما اين کمک ( فداکاري ) که شايد حتا تا مرز جان باختن هم پيش رود ، بايد طلب شود ؛ دوست آدمي تقريبا هيچ گاه در عرضه يا دادن کمک پيش قدم نمي شود . [ البته بايد توجه داشت که مساله به اصل " طلب کردن " مربوط مي شود ، نه به بيان يا بر زبان آوردن آن . اين نوع طلب کردن هم درست همچون خود دوستي نياز به " گفتن " ندارد مگر آن که قصد فريب و ريا در کار باشد ، نه رفاقت حقيقي ] دليل اين امر در ماهيت و ايده پديده دوستي ، يعني در ماهيت اين شيوه از مبادله ، نهفته است و به روانشناسي افراد يا هر پديده و عامل قابل تصور ديگر- که بتوان آن را چيزي خارج يا غير از ايده دوستي دانست – هيچ ربطي ندارد . زيرا پس از تحقق شرط اصلي مورد نظر ما ، يعني صرف حضور تقاضا يا طلب ، عرضه کمک و ابراز محبت و دوستي مي تواند به صورتي خودانگيخته ، فوري ، بي قيد و شرط ، و حتا بي حد و حصر ، فعليت يابد . در واقع " تقاضا يا طلب کردن " جزء ضروري و ذاتي آن شکل از " مراقبت ، توجه و تمايل به ديگري " يا " علاقه و التفات به غير " است که " دوستي " نام دارد .
اما در مورد عشق ، شکل بده بستان کاملا متفاوت است . در اين جا نه فقط خواستن و طلب کردن پيش شرط توجه و ارايه کمک نيست ، بلکه کمک ، تسلي يا هر آن چيزي که عرضه و داده مي شود ، به صورتي بي وقفه به سوي آدمي سرازير مي شود ؛ در واقع بايد گفت اين کمک بدون خواستن يا حتا در تقابل با آن بر آدمي تحميل مي شود . نه در دوستي و نه در عشق مبادله بر اساس هم ارزي صورت نمي گيرد و موضوع مبادله ، در تقابل با مبادله کالايي ، صرفا داده و پس داده مي شود . آن صوري از مبادله که اصل انتزاعي هم ارزي – يا مبادله نابرابرها به عنوان برابر – را نقض مي کنند ، اکثرا به همين دو حوزه عشق و دوستي تعلق دارند ، صوري نظير هديه ، بخشش ، ايثار و … .
البته تفاوت فوق الذکر به هيچ وجه بدان معنا نيست که ارزش دوستي از فلان يا بهمان جهت کمتر از عشق است . در واقع طلب و نياز در هر دو مورد حضور دارند و يگانه تفاوت به ضرورت بيان آن ها در دوستي مربوط مي شود .
هر چند ممکن است چنين به نظر رسد که با توجه به تفاوت فوق ، عشق ذاتا خاموش و بي نياز از زبان براي بيان يا تجلي خويش است و دوستي برعکس اساسا وابسته و محتاج به زبان ؛ ليکن اين نتيجه گيري عجولانه و غلط است . خاموشي و سکوت امتياز کسي است که موضوع عشق است ، اوست که لزومي ندارد طلب ( تقاضا ) و نياز خويش را بر زبان آورد ؛ اما کسي که عشق مي ورزد ، حتا اگر شده براي آگاهي از نتايج کمک و ايثار خويش يا کفايت آن ، بايد به زبان متوسل شود .
دوستي رابطه اي دوطرفه و متقارن است . نمي توان با کسي که از آدمي نفرت دارد دوست شد ؛ در حالي که عشق ورزيدن به چنين کسي امري ممکن و حتا کاملا محتمل است و بسياري آن را در طول زندگي خويش تجربه مي کنند . تقارن نيز که خصيصه اي کاملا مستقل و مجزا از دوسويه گي است ، به ذات پديده دوستي تعلق دارد ، هر چند نقش يا ميزان حضور آن مي تواند بسيار کم رنگ تر از خصيصه قبلي باشد . به عبارت ديگر، دوستي يقينا بايد دو طرفه باشد ، اما ميزان شدت عاطفي و رواني آن مي تواند تا حدي از دو طرف نابرابر باشد . تقارن به نفس وجود احساس دوستي باز مي گردد نه به ميزان شدت آن . در تقابل ، عشق مي تواند يک طرفه باشد – و در موارد متعدد نيز چنين است – و عدم تقارن نيز يکي از ويژگي هاي مهم و احتمالا بنيادين آن است .
2 – رابطه عشق و دوستي با زمان نيز به تبع تفاوت هاي فوق عميقا متفاوت است . عشق همواره متضمن پيوستگي در زمان است ، صرف نظر از حضور يا غيبت ( کوتاه ، طولاني يا دايمي ) يا حتا نابودي موضوع عشق . عشق ، همچون نفرت ، قادر به فراموشي نيست ، مگر به قيمت نابودي خود عشق و به پايان رسيدن آن . هيچ عاشقي نمي تواند معشوق خويش را براي مدتي فراموش کند و سپس بار ديگر او را به عنوان موضوع عشق هميشگي خود به ياد آورد . اما در دوستي انفصال و انقطاع زمان به راحتي رخ مي دهد . دو دوست مي توانند پس از مدت ها دوري و بي خبري کامل ، به سرعت صميميت و نزديکي خويش را باز يابند . بازگويي خاطرات مشترک و تجربه ذهني احساسات هم بسته با آن خاطرات ، سريعا شکاف زمان را پر مي کند – به ويژه هنگامي که رابطه دوستي بيش از دو نفر را شامل مي شود . اين امر يعني محدود نبودن دوستي به روابط دو گانه و امکان گسترش آن به روابط گروهي و محفلي با چند عضو عامل مهمي در غلبه بر انقطاع زماني است .
البته پيروزي زمان بر دوستي ناممکن نيست ؛ ولي اين پيروزي نه از خود زمان و طولاني شدن دوره دوستي ، بلکه اساسا از تفاوت هاي ايجاد شده در اين دوره ناشي مي شود : تفاوت هاي اقتصادي ، اجتماعي ، فرهنگي ، ايدئولوژيکي ، سياسي ، مذهبي و يا تفاوت هاي ناشي از مهاجرت ، ازدواج ، بچه دار شدن ، تحصيلات و ... . سکوت عذاب دهنده اي که پس از شور و شوق دقايق اوليه بر ديدار دوستان حاکم مي شود ، غلبه حس بيگانگي و گسترش آن به دشمني ، نفرت يا اشمئزاز، تکرار اين فکر است که " چگونه من با اين چنين آدمي دوست بودم " . تقريبا هر کسي در طول عمر خويش دست کم يک بار اين احساسات يا نظاير آن ها را تجربه مي کند . با اين همه در اکثر موارد بازانديشي و تحليل دقيق تر گذشته ، اين " حقيقت " تلخ را اثبات مي کند که کار از آغاز ايراد داشته است . به بيان ديگر دوستي اين دو فرد از آغاز ماهيتي " غير دوستانه " داشته يا با عناصري ديگر – مثلا صوري از مبادله انتزاعي و غيرنمادين – آميخته بوده است . براي مثال ، شايد از آغاز اين دوستي براي هر يک از دو طرف رابطه صرفا در حکم نوعي ابزار بوده است نه غايتي في نفسه که درواقع شرط اصلي ايجاد و بقاي دوستي و عشق ، هر دو است . چنين عوامل و عناصري ، که هيچ دوستي و رفاقتي کاملا بري از تمامي آن ها نيست ، گسست زماني را براي ضمير ناخودآگاه و نفس آگاه به برکتي آسماني بدل مي کند که بايد با توسل بدان هر چه زودتر از شر " دوست بازيافته " خلاص شد و گذشته را بار ديگر در اعماق تاريک فراموشي دفن کرد . نسبت زمان با دوستي ، اين رابطه انساني را به جزيي اساسي از انسجام روايي حيات رواني آدمي و مهم ترين شکل رويارويي و پذيرش زمانمندي بدل مي کند . دوستي يکي از بنيادي ترين روابط اجتماعي و ميان شخصي ، هسته اصلي و اوليه حس هم دردي ، و شايد موثرترين مرهم براي زخم هايي است که تنها ميراث حقيقتا مشترک تاريخ براي همه ماست .
3 – اگرچه عشق و دوستي هر دو اشکالي از رابطه و مبادله اند ؛ اما به لحاظ تعداد افراد درگير در آن ها ، کاملا متضاداند . دوستي غالبا بين چند نفر ايجاد مي شود و انواع روابط چندتايي را متحقق مي سازد . ساختار و ديناميسم اجتماعي حاکم بر روابط چندتايي ، بي شک پيچيده تر و گسترده تر و به لحاظ انواع ممکن ترتيب و ترکيب حالات ، عواطف ، سبک هاي زندگي ( و بسياري پارامترهاي بيروني ، نظير اقتصاد ، منزلت ، جنسيت ، نژاد و قوميت ) ، بسي غني تر است . اين امر گروه دوستان را به يک جامعه کوچک شبيه مي سازد ، با همه توانايي ها و خطرات نهفته در چنين پيوندي . براي مثال ، مي توان به ايفاي نقش رهبر گروه اشاره کرد که ممکن است به عامل غالب بدل شود با همه عواقب خوب و بد آن براي سايرين در مقام فرد . و يا حتا بازسازي نظام سلطه در مقياس کوچک و ايجاد نوع سلسله مراتب " غير دوستانه " .
اما بر خلاف دوستی ، به نظر می رسد رابطه عاشقانه اساسا و مطلقا دو طرفه است . البته هر دو نوع رابطه ، و حتا " تنهایی عشاق " نیازمند شاهد و تماشاچی است . پیوند درونی دوستان و عشاق خود تا حد زیادی وابسته به پیوند با دیگران است . حسادت عشقی نمونه بارز چنین امری است . آنچه به این دو نوع رابطه نمادین قوام می بخشد و موجب تداوم آن ها می شود ، حضور دیگری است ؛ دیگری یا غیر به گسترده ترین معنای کلمه که درواقع می تواند هر چیز و هر کسی باشد ، از خود طبیعت گرفته تا جامعه . این امر در مورد رابطه عشقی شدیدتر است ، زیرا خصلت تروماتیک سرمستی اروتیک نیز همچون پدیده رنج و درد ، همواره نیازمند نظارت و رویت شخص ثالث است تا این تجربه معنایی نمادین یابد ؛ در غیر این صورت سر و کار ما صرفا با اصل لذت و عمل جفتگیری خواهد بود ( و در مورد دوستی هم همه چیز در وقت گذرانی مشترک حل خواهد شد ) .
شاید بسیاری از خصوصیات دوستی نظیر رازها و مناسک مشترک ، و مهم تر از همه ، نیاز دوستان به تعریف خاطرات گذشته از همین امر سرچشمه می گیرد ، یعنی یکی از دو دوست نقش فرد سوم و راوی را برای هر دو ایفا می کند و چنین می نماید که مثلا در آن لحظه کسی سرگرم رویت آنان بوده است . ناتوانی عشاق در ایفای این نقش برای یکدیگر ، احتمالا یکی از عوامل مهم شکنندگی و تنش و بروز واکنش وارونه در این نوع رابطه است .
4 – حتا از یک جنس ، نیز ممکن است عاشق هم شوند ، اما دو فردی که زمانی به راستی عاشق هم بوده اند ، اگر پس از گسست رابطه عشقی شان دشمن هم نشوند ( یعنی همان رابطه را به شکلی معکوس ادامه ندهند ) ، و به واقعیت گسست عملا تن سپارند ؛ فقط می توانند آشنایان خوبی برای هم باقی بمانند و هر گز با هم دوست نمی شوند . در واقع شیوه های دخالت و تاثیرگذاری این دو نوع رابطه بسیار پیچیده و ناشناخته است .
از این رو به راستی صلاح بر آن است که افراد از آمیزش عشق و دوستی پرهیز کنند و حوزه های متفاوت این دو رابطه را مجزا نگه دارند و به هنگام بازگشت از جمع دوستان به " فضای عشق " یا برعکس ، محتاط و دوراندیش ، و بی توقع از جهان باشند .

کارنامه – شماره 36 – شهریور 1382



يک شنبه 9 آذر

واژه پهلوي فروهر در اوستا فروشي گفته مي شود و به معني نيروي پيشرفت مي باشد . در كتاب هاي مزديسنا فروهر به شكل پيرمردي نوراني مجسم شده كه داراي دو بال گشاده است و از حلقه اي در حال گذر كردن مي باشد . پايين تنه اين پيرمرد و همچنين بال هاي او به سه طبقه تقسيم شده است . بال هاي گشاده فروهر علامت پرواز به طرف بالا و به سوي جلو است . تقسيم هاي سه گانه روي بال ها نشان سه اصل مهم مزديسنا يعني انديشه نيك ( هومت ) ، گفتار نيك ( هوخت ) و كردار نيك ( هورشت ) مي باشد . دايره اي كه در وسط قرار گرفته و پيرمرد نوراني در حال گذر از آن مي باشد ، اشاره به دنيا و امور دنيوي است كه انسان در زندگي با آن روبرو مي شود و بايد با آن ها دست و پنجه نرم كند . تقسيم هاي سه گانه در پايين تنه مرد نشان انديشه بد ( دشمت ) ، گفتار بد ( دژهوخت ) و كردار بد ( دژورشت ) مي باشد كه انسان بايد در زندگي از آن ها دوري كند .




جمعه 7 آذر

اومدنت تو اون بارون نم نم سر شب يه دنيا حس خوب بهم داد !
فقط بايد ببخشي به خاطر درددلاي آخر شب ؛ اين روزا " ف " بدجوري همه مون رو ريخته به هم !




شنبه 8 آذر

يعني مي شه ؟ بايد سعي کنم ، که بشه !

آخراي پاييز ، غروب ، توي جاده ، شيشه هاي بخار گرفته ، نور چراغاي بيرون که از پشت قطره هاي آب مثل ستاره هاي آسمون ؛ توي اون سکوت تنهايي ، " ماهي براي سال نو " چه دلنشين بود و دوست داشتني !

اگه احساسم نسبت به " ف " راستي راستي هموني باشه که تو حرفام به " ع " و " ب " گفتم ، بايد از خودم بترسم ! تو که هيچ وقت اينجوري نبودي !
چرا بايد کار رو به اينجا برسوني آخه آقا " ف " ؟!؟!؟!




پنج شنبه 6 آذر

ديشب ساعت ده و نيم رفتم خونه شون ! اون کوچولو با اينکه روز شلوغي داشت ، سر حال بود و مي خواست که همه حواسمون بهش باشه و نمي شد ؛ چون نرفته بودم بهشون سر بزنم ، خواسته بودن برم تا در مورد " ف " صحبت کنيم . با اين همه حواسمون بهش بود و لا به لاي صحبتا اونقدر باهاش بازي کرديم تا خسته شد و خوابش برد ! ما هم تا 3 صبح نشسته بوديم و حرف مي زديم !
حيف اون همه محبتي که به " ف " و خانواده ش کرده بودن و نديده بودشون و نشناخته بودشون و چند تا شوخي و نصيحت و راهنمايي رو به بدبينانه ترين شکل ممکن برداشت کرده بود و همه چي رو ريخته بود به هم !
وقتي حرفايي که چند وقت پيشا به بابا گفته بودم ، براشون گفتم يه طوري گفتن : " پس ديگه خيالمون راحت شد ! " که فکر کردم چقدر خيالشون ناراحت بوده !

از صبح که بيدار شدم تو اين فکر بودم که از اون دو تا مهمون کوچولو چطوري پذيرايي کنم . از نوار قصه هايي که ممکن بود از گوش دادنشون لذت ببرن تا جايي که نهارش رو دوست داشته باشن و جايي که دوست داشته باشن اونجا بازي کنن و خوش بگذرونن ! دلم مي خواست بهشون گوش بدم ، نگاشون کنم و يه چند ساعتي رو فارغ از دنياي خودم و بقيه ادم بزرگا بگذرونم و آروم باشم به اينکه به اون دو تا که نيستن هم خوش مي گذره و به هر پنج تامون !
همه اين تصويرا رو ابراز محبت يه آدم بزرگ – بدون اينکه قصدي تو کار باشه – به هم ريخت !

اونقدر حوصله ميزباني امشب رو نداشتم که صورتم رو اصلاح نکردم ؛ سعي کردم به پذيرايي بپردازم تا به مهمون داري ! فقط با اون تازه عروس – داماد که فکر نمي کردم امشب بيان ، مدتي رو گذروندم . چقدر به هم مي اومدن و چقدر دوست داشتني بود آقاي داماد !




سه شنبه 4 آذر

حيف شد که نشد ؛ اميدوارم سال بعد بشه ! D:

آخه وقتي ممکنه بخوايم بهت سر بزنيم ، چه معني داره تو حمام باشي ؟ D:




چهارشنبه 5 آذر

20 سال اون سر دنيا زندگي کردي ؛ نمي دوني اينجا چه خبره و مردم به چه چيزايي که فکر نمي کنن و دست به چه کارايي که نمي زنن ! خدا کنه کسي از سادگي و صداقتت سوء استفاده نکنه !

بعد از نزديک به يک سال و نيم بالاخره اين کشو مرتب شد !

موي اينقدر کوتاه هم بهش ( حسنک ) ميادا !

حالا که براي همه کس وقت داري به جز خودت ، چطوره براي اينکه يه کم وقت برات دست و پا کنم ، يه قراري باهات بذارم و نيام سر قرار ! چطوره ؟ ها ؟

اينطوري هم تو مي توني توي اون مهموني کوچيک شرکت کني و خوش بگذروني و خستگي در کني ، هم من يه روز خوب خواهم داشت پر از صميميت و صداقت و شيطنت و کودکي !
فقط خدا مي دونه چقدر منتظر فردام! يعني مي شه ؟!




دوشنبه 3 آذر

همين که نوشت " پيغام فرستاده شد ! " ، صداش دراومد که " پيغام جديد را مي خوانيد ؟ " ؛ گفت که يه سر داره و هزار سودا ؛ که براي همه کس وقت داره به جز خودش !

چقدر دلت مي خواست که فردا تعطيل ( عيد فطر ) باشه !




يک شنبه 2 آذر

فقط براي اينکه کمتر هزينه کنن ، بدون بررسي رفتن يه چيزي خريدن که مشکلي رو حل نمي کنه ! دست کم ده روز ديگه کارا عقب مي افته !
با همه ادعاهايي که داشتن ، حالا دستشون مونده تو حنا ! اگه يه کم ديگه پيش مي رفتن شايد نمي تونستم خودم رو کنترل کنم و بهشون مي گفتم که من کارم رو دوست دارم و دوست دارم از کاري که مي کنم لذت ببرم ؛ براي همينم اگه کوچکترين احساسي از عدم اعتمادشون به خودم داشته باشم ، حاضر نيستم حتا يه روز هم به همکاري باهاشون ادامه بدم ؛ چون کارکردن با چنين شرايطي براي من نه تنها لذت بخش نيست بلکه عذاب آور هم هست پس چه لزومي داره با آدمايي کار کنم که بهم اعتماد ندارن و با آدمي کار کنن که بهش اعتماد ندارن ! فکر مي کنم قطع کردن رابطه کاري تو همچين شرايطي براي هر دو طرف مفيدترين کار باشه ! ما را به خير و شما را به سلامت !




.................................................................................................................

Home