پيام قاصدک


شنبه 8 شهريور

بعد از يك ماه و چند روز تاخير :
اصل اوستايي نام پنجمين ماه سال امرداد است ؛ به معني بي مرگي . الف اول آن پيشوند نفي است و خدا مي داند چند وقت است كه با حذف آن امرداد را مرداد خوانده ايم به معني مرگ !

تا امروز به فكرش نبودم ؛ يعني شدن و نشدنش برام مهم نبود .
چون
اگه مي شد مي بايست از ديدنشون و قرار گرفتن تو يه موقعيت جديد و يه تجربه جديد خوشحال مي شدم و اگه نمي شد ، از اينكه بدون دوستام چنين تجربه اي نمي كنم .
يا
اگه نمي شد ميبايست از نديدنشون و اينكه تو اون موقعيت قرار نمي گرفتم و تجربه جديدي هم كسب نمي كردم ناراحت مي شدم و اگه مي شد از اينكه بدون دوستام چنين تجربه اي مي كنم .
اما حالا كه اون خبر رو ازشون شنيدم ، مي خوام زودتر بفهمم مي شه يا نه !

وقتي با يه تلفن - كه اون موقع به هر حال زده مي شد - متوجه مي شي كه در فاصله چند دقيقه اي ازش هستي - اونم بدون هيچ قرار قبلي – و مي فهمي مي توني نيم ساعتي رو باهاش باشي !




.................................................................................................................

جمعه 7 شهريور

6:30 صبح : پارك جمشيديه به طرف پناهگاه كولك چال ( كلك چال )

ديدنش بعد از حدود 6 ماه

راستش ببخشيد كه خيلي خيلي خيلي اذيت شدي !

مي بيني يه پيرمرد نشسته كنار راه رفت و امد ماهايي كه اومديم پياده روي ، ني مي زنه . مي بردت تو آسمونا ! مي دوني كه براي دلش نمي زنه . يه چندتايي ني هم تو كيسه ش داره و مقداري پول كه تا شده زير دسته كيفش . نمي دوني اون پول بابت خريد ني پرداخت شده يا ... ! تو اين فكري كه با دادن پول كمك كني يا ازش ني بخري كه مي بيني يه خانوم مقداري پول خرد رو به طرفش دراز مي كنه و پيرمرد در حالي كه تشكر مي كنه ، اونا رو مي گيره و تو جيب پيراهنش مي ذاره ! بر مي گردي و مي ري طرف ني هايي كه تو كيسه ست . به بهانه نگاه كردن به اونا ، طوري كه پيرمرد متوجه نشه ، مقداري پول تا مي كني و مي ذاري زير دسته كيفش . حتا روت نمي شه كه تو صورتش نگاه كني . انگار كه فهميده باشه ، شروع مي كنه به بلندتر زدن !

شادابي ، نشاط ، خنده هاي از ته دل ، خيس كردن و خيس شدن !

راستي پيرو بخش آخر صحبت هاي بعداز ناهار هم نگران نباش ! اگه يه وقت خواستم بغلت كنم يا ببوسمت ، اول ازت اجازه مي گيرم ؛ خوبه ؟! D:

ممنون بابت اينهمه بودنت !



پنج شنبه 6 شهريور

يه روز معمولي !!!



چهارشنبه 5 شهريور

آخه اون كه نه سوادش رو داره و نه تواناييش رو ، پس چه اصراري دارن كه بشه مدير توليد ؟
شما كه با دريافت يه نامه مثل مرغ سر كنده خودتون رو به اين طرف و اون طرف مي زنين ، چطوري مي خواين يه همچين شركتي رو اداره كنين ؟!



سه شنبه 4 شهريور

درست همين امروز كه دلم مي خواست حتا تو محل كارم هم آرامش داشته باشم ، از همون اول صبح مواجه شدم با كلي سياست بازي و سياسي كاري . با اينكه دوست ندارم اينطوري كار كنم و ترجيح مي دم همه چي بر پايه صداقت و احترام و اعتماد متقابل باشه ، ولي لج كردم و با خودم گفتم : حالا كه اينطوره ، منم مي دونم چي كار كنم ! فقط بديش اين بود كه روز شلوغي رو براي خودم مي ساختم . نمي دونستم به درد سرش مي ارزه يا نه ؟!
الان كه آخر شبه ، غير از اينكه به قول يكي از دوستام سياست من هم كار كرد ، به نظر مي رسه كه نه تنها بد نشد ، خيلي هم خوب شد يه جورايي .

ساعت 1:30 بعد از ظهر كه كارم تموم شد ، زنگ زدم به تو . يه چيزي مي خواستي بگي و اينكه شايد زنگ بزنه و براي اينكه تلفنم اشغال نباشه ، گفتي باشه براي آخر شب .
نشستم يه دور درس هاي قبلي رو زدم . رو صندلي خوابم برد . حدود نيم ساعت . از خواب بيدار كه شدم ، هنوز خوابم ميومد . همينطوري رو زمين خوابيدم !

با صداي زنگ موبايل از خواب بيدار شدم ( نپريدم از خواب چون منتظرت بودم )
صدات تنها بود و خسته از تظاهر ولي يه چيزي ته صدات بود كه ... ؛ كه هنوز بودن ، كه هنوز اميد ، كه هنوز ... !
...
كوه بايد شد و ماند
رود بايد شد و رفت
دشت بايد شد و خواند
...
تو مپندار كه خاموشي من
هست برهان فراموشي من

حميد مصدق – آبي ، خاكستري ، سياه

سر حال شروع كردم به درس هاي جديد . با اينكه تو هفته گذشته حتا يك بار هم نزده بودمشون ، ولي خودم همچين ناراضي هم نبودم . تموم كه شدن ، راه افتادم برم كلاس . فكر كردم زنگ بزنم تو هم بياي ولي خونه نبودي ! به موبايلت زنگ زدم ؛ رفته بودين خريد . قرار شد بعد از كلاس زنگ بزنم و ببينمتون .

ديدن يه موجود تپل عينكي دوست داشتني 12-10 ساله سر كلاس كه وقتي ساز مي زد انگار داشت مهم ترين كار دنيا رو انجام مي داد و شور و شوقي كه موقع ساز زدن تو حركات بدنش موج مي زد ( دست راستش كه مضراب مي زد ، دست چپش كه پرده ها رو مي گرفت ، پاي چپش كه ضرب رو حفظ مي كرد ، چشماش كه حركت دست استاد رو روي پرده هاي ساز دنبال مي كرد و ... ) اونقدر بكر و عميق بود كه ... .
عجيب تر از اينكه مدتيه سه گاه مي چسبه ، اين بود كه سه گاه بعد از نوا هم چسبيد !

بعد ار كلاس با اون همه حس خوب ، وقتي فهميدم پارك جمشيديه هستين و قرار شد بيام دنبالتون ، سبك بودم و آروم و خوشحال از اينكه مي بينمتون . صداتون ، خنده ها تون ، نگراني ها تون ، شكوه ها تون همه و همه رو با تمام وجود حس كردم .
هميشه خنده رو لب ها تون باشه و صداش تو گوش اونايي كه دوستتون دارن .

از ظهر اينقدر خوب بود كه پنچري آخر شب هم نتونست چيزي ازش كم كنه !



.................................................................................................................

دو شنبه 3 شهريور

پيش گفتار كتاب چنين گفت زرتشت اثر نيچه و ترجمه داريوش آشوري رو خوندم ؛ كتابي براي همه كس و هيچ كس .
بايد يك بار ديگه بخونم و يادداشت بردارم !
از اون كتابهاست كه آدم بايد تو يه جاي آروم و بدون هيجانات شهرنشيني بخونتش و باهاش زندگي كنه !



يك شنبه 2 شهريور

خوش گذشت . جاي بعضيا خالي !




.................................................................................................................

براي اون كه از سفر برگشته !

اي فسانه !
خسانند آنان ,
كه فروبسته ره را به گلزار .
خس به صد سال طوفان ننالد ؛
گل ز يك تندباد است بيمار ؛
تو مپوشان سخن ها كه داري !

نيما يوشيج

*******

نگر بر روزگار
به ديده اعتبار

چو خواهي اي نگار
نباشي دل فگار
خوان به هر بهانه اي
از طرب ترانه اي

بركن ز بن بيخ سوته دلي اي جانا

درها به باغ شادي ها بگشا
گرد غم ده به طوفان ها
تا رسي تو به فرداها
فارغ از تيرگي ها

بيا تا به دوران ها
كني عهد و پيمان ها
بود شادي جان ها
تو را جمله فرمان ها

وحيد موحد



.................................................................................................................

يه هفته است كه نديدمت ؛ دلم برات تنگ شده ديگه !



شنبه 1 شهريور

وقتي يكي رو دوست داشته باشي ,
اگه ندوني كه تو رو دوست داره يا نه , خيلي راحت مي توني دوستش داشته باشي بدون اينكه انتظار داشته باشي , اونم تو رو دوست داشته باشه !
ولي
اگه به هر دليلي فكر كني كه ممكنه اونم تو رو دوست داشته باشه , كافيه فقط يه لحظه حس كني كه ممكنه ديگه تو رو دوست نداشته باشه تا انتظار داشته باشي كه اون هم تو رو دوست داشته باشه !
پس بهتر نيست آدم هميشه فكر كنه كه هيچ كس دوستش نداره ؟ به خصوص در مورد اونايي كه دوستشون داره ؟!



جمعه 31 مرداد

خيلي چيزا تو ذهنم گذشت و خيلي چيزا رو كاغذ اومد ولي ... ؛ آخه مي دونين ؟! همه ش تقصير خودمه !

شايد خيلي چيزايي كه اينجا مي نويسم , تكراري باشن ؛ مگه نه اينكه براي ياد گرفتن , بايد يادآوري كرد و تكرار ؟
منم دارم تمرين مي كنم كه :
عشق ما نيازمند رهايي ست , نه تصاحب !
چون :
عشق آمده ست از آسمان
تا خود بسوزد بدگمان !

پس اگه يه كم بدخلقم , بايد ببخشيد . قبول كنيد اين تمرينا براي ما كه يه عمر يه جور ديگه يادمون دادن و هنوزم دارن سعي مي كنن يه جور ديگه يادمون بدن , يه كم كه نه , يه كم زياد سخته !
كاش بتونم از عهده ش بر بيام و كاش شما هم بتونين تحملم كنين !



پنج شنبه 30 مرداد

بارون , بارون , بارون
بوي بارون , بوي خاك


با اينهمه ,
بغضم اگر بتركد ,
نه
پر كاهي بر آب بنخواهد رفت !

احمد شاملو

درست سه روزه كه ازت خبري نيست ! همه چي رو يه كاريش كردم ولي نگراني رو نتونستم . ازت خبر گرفتم .
تعريف كردي و شنيدم ! از حالش پرسيدي و تعريف كردم ! بعد به واسطه يه پيام كوتاه براي تو , خوشحال شديم كه خوبه و خوش مي گذره بهش .

هميشه يه بهانه كوچيك كافي بوده براي بهتر شدن ؛ بهانه اي كه شايد هميشه يه جورايي خودم دست و پا كردم ! و اين دفعه , صداي تو بود ! مي تونست نباشه ولي خواستم كه باشه ؛ پس شد !



.................................................................................................................

چهارشنبه 29 مرداد

همينطوري :

ما بي چرا زندگانيم
آنان به چرا مرگ خود آگاهانند !

در مرده گان خويش
نظر مي بنديم
با طرح خنده اي ,
و نوبت خود را انتظار مي كشيم
بي هيچ
خنده اي !


احمد شاملو






سه شنبه 28 مرداد

عجيبه كه هنوزم سه گاه اينقدر مي چسبه !




دوشنبه 27 مرداد

دو هفته بايد صبر كنيم !

توي اين وضعيت جديد فكر نمي كردم براي ديدنم از شركت بياي بيرون !

زنگ زدي حال و احوال كني كه صحبت كشيد به جايي كه نمي دونم مي بايست يا نمي بايست ؟!
بابت اونهمه نگراني كه برات ايجاد كردم , مي بخشيد ؛ بيشتر از اين فقط مي تونم بگم :
سفر بي خطر ؛ خوش بگذره !
و
به اميد ديدار .



.................................................................................................................

يك شنبه 26 مرداد

بالاخره رفتيم تو ولي نوبتمون نرسيد ؛ فردا !

جاي شام ديشب و صبحانه و ناهار امروز , چه چسبيد نون بربري و چايي ساعت 4 بعدازظهر ؛ دستتون درد نكنه !

تازه دلم باز شده بود ؛ دوباره تنگ مي شه ! سفر بي خطر ؛ خوش بگذره و به اميد ديدار !




شنبه 25 مرداد

دوست داشتم يه كاري بكنم , ولي نه , شايد وقتي از سفر برگشتم ؛ البته اگه رفتم !
اون لحظه ها رو ( ناهار فرحزاد و عصرونه گاندي ) با هيچي عوض نمي كردم !
ممنون از سوغات سفر و خيلي خيلي خيلي بيشتر , از وقتي كه گذاشتي .
موقع خداحافظي نگرانت شدم ؛ حالت خوب نبود !




.................................................................................................................

×××××××
--- برزخ بين كنده شدن از سنت و پيشينه كه به روزمرگي آلوده ست و رسيدن به مدرنيته و تازگي هاي هستي !

--- روبرويي محدوديت هاي دنياي فاني با پيمان ابدي عشق !



×××××××
متعلقات كه زياد شود , تنهايي عميق تر مي شود ؛ تنهايي جدايي از هركدام !
شهلا پروين روح – طلسم

همه براي آن چيزي كه ندارند مي جنگند !
مراد فرهادپور

از زنده ها كاري جز زندگي كردن ساخته نيست , زنده اند , و چون زنده اند , بايد زندگي كنند ؛ پس ناتوان از زندگي كردن به زندگي ادامه مي دهند !
ساموئل بكت

به گمانم انساني كه به سازگاري يا وحدت رواني رسيده باشد و خود يا فرديت خود را يافته باشد , كمتر چيزي مي تواند او را از پاي درآورد ؛ چرا كه او با تخيل و آفرينش , با جهان دروني خود , هستي ويژه خود را شكل مي دهد و زمان را شكست مي دهد !
محمود فلكي

بدترين چيز جهان , براي هر كس فرق مي كند . درد هميشه به خودي خود كافي نيست . لحظاتي هست كه انسان در برابر درد مقاومت مي كند , حتا تا سر حد مرگ . اما براي هر كس چيزي غير قابل تحمل , چيزي كه نمي توان حتا لخظه اي به آن انديشيد , وجود دارد . در اينجا ديگر شجاعت و بزدلي در ميان نيستند ؛ غريزه ايست كه نمي توان از آن سرپيچي كرد .
جرج ارول – 1984

قصه اي غريب است قصه ي عشق ؛ قصه اي كه با گذشت زمان غريب تر نيز مي شود تا اينكه بالاخره زماني تمام ذهن ما را به خود مشغول مي دارد . سپس به ناگاه در مي يابيم بين دو تاريخ تولد و مرگ گرفتار آمده ايم آنهم در حالي كه همچنان از جاودانگي سخن بر زبان مي رانيم !
تامس پينچن – بابك مظلومي

كسي به زندگي چيزي نمي آموزد !
گابريل گارسيا ماركز



در واقع همه ما به دنبال آن چيزي مي گرديم كه نداريم و اگر بپذيريم كه هويت ما همين ميل ماست , پس هويت ما همين جستجو است ؛ جستجو براي چيزي كه نداريم ؛ پس هويت ما آن چيزي است كه نداريم ؛ هويت دروني ما چيزي كه هستيم نيست , آن چيزي است كه نيستيم و مي خواهيم باشيم . پس مي توان گفت هر كسي به آن چيزي كه ما به عنوان جمع نداريم نزديك تر باشد , به هويت جمعي ما هم نزديك تر است ؛ يعني هويت جمعي ما در آن امري خلاصه مي شود كه نداريم , يعني جوهرش در غيبت و نداشتن است . كسي كه به اين نداشتن از همه نزديك تر است , بهتر از هر كسي مي تواند اين هويت نامعين جمعي را در خودش تجلي ببخشد .
شكست خوردن يعني قبول و تداوم اين جستجو در عين ناتواني ؛ همين امر هم هويت هنرمند را مي سازد ؛ يعني هنرمند كسي است كه بر خلاف همه ما در كنار اين شكست زندگي مي كند ؛ در كنار اين نداشتن ؛ در كنار اين غيبت ؛ و در ضمن آگاهانه هم اين كار را مي كند و همين به او قوت مي بخشد . هويت اصلي هنرمند هم برميگردد به آن چيزي كه ندارد ؛ بنابراين به شكل عجيبي هنرمند بايد در خارج از قلمرو امور ممكن و قابل حصول عمل كند و مسلم است كه شكست مي خورد ؛ چرا كه در خارج از قلمرو و امور ممكن عمل كردن يعني به ناممكن عمل كردن و عمل كردن به ناممكن يعني شكست و هنرمند كسي است كه شكست مي خورد , منتها جرات اين شكست را دارد . شكست ما را با هويت خودمان , با ميل خودمان , با ناخودآگاه خودمان رويارو مي كند .
مراد فرهادپور



.................................................................................................................

پنج شنبه 23 مرداد

يه شب بيدار موندن ؛
شعر و داستان خوندن ( كارنامه شماره 35 , ويژه شعر و داستان ) , گوش دادن به صداي شاملو ( كاشفان فروتن شوكران ) , گوش دادن به سه تار عليزاده ( پايكوبي )

يه روز انتظار بدون نتيجه !

" ح " و " م " , عقدتون مبارك !

هيچ حواست هست كه يه هفته است نديديش ؟!



چهار شنبه 22 مرداد

تا حالا اينقدر خجالت نكشيده بودم ؛ ارزش تحمل رو داره ؟

يه پسر بچه اي اينجا هست كه به هر كي از جلوش رد مي شه , مي گه : از اون آقاهه كه تفنگ داره نترسين ؛ آخه تفنگش آبپاشه !

كاش مي شد باهاتون باشم ؛ حتما خستگيم در مي رفت .



سه شنبه 21 مرداد

پيغامت كه رسيد , خوشحال شدم ؛ اول از اينكه اوضاع هنوز طوري نيست كه نشه يا نتوني يا نخواي با كسي , هر كي كه مي خواد باشه , در موردش حرف بزني ! و بعد هم از اينكه ... .

شب كه شد , هر كي زنگ زد , اوني نبود كه دوست داشتم صداش رو بشنوم ! بگذريم ! آخرش تو زنگ زدي ؛ آخيش !

امروز سخت گذشت , ولي نه زياد .



دوشنبه 20 مرداد

خيلي دلم مي خواد بيام ولي نبايد ؛ به خصوص با اون چيزايي كه تعريف كردي !

از ظهر تو ذهنمي ؛ كلي فكر كردم كه چطوري مي شه باهات تماس گرفت ؟!
مي دونستم نمي شه ؛ تصميم گرفتم امشب يا offline بذارم برات يا mail بزنم بهت .
حالا آخر شبه ؛ داريم با هم تلفني صحبت مي كنيم . مي خواستم سراغتو ازش بگيرم كه خودش گفت ! اوضاع به نظر خوب نمياد !
ولي فهميدم كه مي شه باهات تماس گرفت ؛ شايد خواب باشي ! شايد نخواي كه ... ( نه , مي دونم كه اگه نخواي ... , مي گي نمي خوام ... ) دلم رو زدم به دريا ؛ جواب ندادي ؛ بايد خواب باشي !
نوشته هات رو خوندم ؛ اوضاع به نظر بد مياد !
راستش نمي دونم چي برات نوشتم ولي اميدوارم ... . به چي ؟ خودمم نمي دونم !
آها فهميدم ؛ به اينكه بدوني چي بايد جاي اون سه تا نقطه گذاشت !
مي دوني ؟ بايد دونست ؟



يك شنبه 19 مرداد

اگه شماها مي رفتين , منم ميومدم !

نمي تونم بگم چقدر خبر خوبي بود و اينكه چقدر خوشحال شدم !
هميشه خوش خبر باشي .
( به اميد ديدار تا يك شنبه 6 مهر )

يعني گرفتن شماره تلفن موبايل من از يه دوست خوب و زنگ زدن به من , اونم براي دادن يه خبر خوش , عذرخواهي لازم داشت ؟!

ديوانه اي از قفس پريد ! – احمد رضا معتمدي

رفتن يا نرفتن ؟!



.................................................................................................................

شنبه 18 مرداد

به اميد ديدار ديشب سخت بود !

ذهنم خسته ست ؛ برم بخوابم !

...



جمعه 17 مرداد

خوردن صبحانه تو طبيعت زير سايه درختا , صداي آب و صداي تار , بين آدمايي كه هر كدومشون يه جور دوست داشتني هستن , چسبيد ؛ هر چند كه خسته بودم و اگه قول نداده بودم , نمي رفتم ! به هر حال زود برگشتم ؛ اميدوارم بهشون خوش گذشته باشه كه حتما گذشته . به قول دوست داشتني ترينشون , امروز روز جهاني جواب آوازه . جاي خودم خالي !

بعد از نهاري كه براي خالي نبودن انگيزه خوردم , خواب , خواب , خواب . آي چسبيد !



پنج شنبه 16 مرداد

تا شروع كنيم به راه رفتن خوابم ميومد هنوز ؛ راه كه افتاديم , نسيم تو دره ها كه به صورتم خورد , انگار نه انگار !
تا قبل از صبحانه , همه چي خوب بود غير از اينكه جاتون خالي !
ولي بعد از صبحانه , به واسطه پررنگ تر شدن حضور انواع و اقسام موجودات رنگ و وارنگ , پارازيت هايي تو فضا رها مي شد كه شنيدنشون هميشه سخت بوده , اونم از كسي كه دلت نمي خواد يا حداقل مي خواي كه بدونه نبايد ! به هر حال چون انتظارش رو داشتم , خودمو مي زدم به نشنيدن !

بعد از كوه , فكر كنم دل به دل راه داشت كه اونطوري شد . يه جورايي چسبيد !

دادن امتحان پايان ترم كلاس انگليسي يه درد سره ؛ ندادنش هزارتا !
به هر حال بهتر بود كه امتحان داشته باشيم , هر چند در ظاهر ! ولي نشد كه بشه !

چشمتون روشن ! ولي اگه اين ابر سياهه نباشه , مزه بارون بعدش رو چطوري بفهميم ؟



.................................................................................................................

چهار شنبه 15 مرداد

برنامه مسافرت دو روز آينده به هم خورد !
برنامه فردا هم به هم خورد !
ما كه فردا خودمون مي ريم كوه !
تا ببينيم برنامه پس فردا چي مي شه ؟

هنوزم مي گي : نپرسيدن كه بگم .
اين بد نيست ؛ ولي اگه بدون اينكه بپرسن , تو بگي , بهتر نيست ؟ حتا چيزايي كه تا حالا نپرسيدن و تو نگفتي !

ديدن تقريبا همه بچه هاي چند سال پيش , با اينكه كوتاه بود
يگانه بود و هيچ كم نداشت
به جز اونايي كه نبودن



سه شنبه 14 مرداد

نمي دونم از كجا فهميده بود سه گاه اين روزا ممكنه اينقدر بچسبه ؟
خودمم نمي دونستم كه ممكنه !
تازه , باورمم نمي شد !
به هر حال جات خالي بود .

گفتم : بگو
گفتي : وحشتناك شدي امشب !
گفتم : از اون شب وحشتناك تر ؟
گفتي : نه به اون وحشتناكي !
نمي دونم چرا فكر كردي وقتي كه حرف مي زنم ( مثل اون شب ) وحشتناك تر بودم . آخه من خودم هميشه فكر مي كنم وقتي كه حرف نمي زنم ( مثل امشب ) وحشتناك ترم ! نيستم ؟



دوشنبه 13 مرداد

بسوده ترين كلام است
دوست داشتن

؛
مي تونستم تصور كنم چه ريختي بودي ؛ ولي فقط گفتم باشه !
و
مي دونستم چرا خوب شد كه فردا كلاس نداريم ؛ ولي باز پرسيدم براي چي ؟
؛
اشك تو رنگ شفق يافت ز بي مهري من !

( از ديشب تا حالا خيلي گريه كردم
شب خيلي بدي بود
يه لحظه همه چي شكست
تو هم شدي يه ... ي كه ديگه نمي شناختمش )

عشق آمده ست از آسمان
تا خود بسوزد بدگمان


ميگن وقتي يه آدم خودش به اين نتيجه مي رسه كه بايد به روانپزشك مراجعه كنه , نشونه اينه كه سالمه و نيازي به مراجعه به روانپزشك نداره !
حالا نظرت راجع به اينكه هردوتامون حس كرديم احمقيم چيه ؟

بسوده ترين كلام است
دوست داشتن


سحر
دوباره كه از راه رسيد ,
از خوابي كه بوي مرگ مي داد برخاستم .
چنان آرام
كه گويي تولدي ديگر در كار است !




.................................................................................................................

يك شنبه 12 مرداد

بعضي وقتا از اينكه حس مي كنم آدما رو فراموش كردم , يا حداقل اونجوري كه مي بايست , به فكرشون نبودم , حالم از خودم به هم مي خوره !

ديشب نمي دونم چي گفتم كه احساس كردي دارم با يه احمق حرف مي زنم ؟ هر چي بوده , اميدوارم بخشيده باشي !

پرسيدم : چي شده ؟ اتفاقي افتاده ؟
گفتي : تو امروز سعي كني صحبت نكني , بهتره !
منم ديگه چيزي نگفتم !
حتا نخواستي كه بمونم , شايدم خواستي كه برم !
منم نموندم , شايدم رفتم !

اينا همه دليل حماقت من نيست ؟!



.................................................................................................................

شنبه 11 مرداد

يه كوه خلوت و آروم و خنك , با يه دوست خوب .
همنشيني با يه زوج جالب از نسل پدر و مادر ها .
مقاديري شعر شاملو .
مقاديري تصنيف قديمي و جديد .
ديدن كسي كه وقتي ديديش , چون نديدي كه چشاش برق بزنه , بيشتر باعث خنده شد تا نگراني ! تازه اگه برق زده بود هم , بي خيال ! تو هم نگران نباش !
يه كم اگه راه رفتن تو كوه رو ياد بگيري بد نمي شه ها ! شايدم بهتر باشه ياد نگيري ؛ آخه مي ترسم اونوقت راه رفتن تو خيابون يادت بره . حالا بيا و درستش كن ! اصلا بي خيالش . نشنيده بگير . D:

نه مجنونم كه دل بردارم از دوست
مده گر عاقلي بيهوده پندم

برگشتنشون يه كمي زيادي زود نبود ؟ مي تونستن آخر شبم برگردنا ! D: (;



.................................................................................................................

جمعه 10 مرداد

همه رفتن مسافرت . تنهام و بيشتر آروم .

بعد از مدت ها ديدن يه فيلم خوب تو سينما خيلي چسبيد .
از ته دل خنديدم . از ته دل گريه كردم .
فرش باد

جاي شما خيلي خالي بود .
كتاب سياه , خاكستري , سپيد . ترجمه و تدوين : رضا نجفي ( 30 داستان كوتاه از 30 نويسنده جهان )
سه نمايشنامه . فدريكو گارسيا لوركا . ترجمه : احمد شاملو ( عروسي خون , يرما , خانه ي برنارد آلبا )
تنها صداست كه مي ماند . شعر و صداي فروغ فرخزاد


خيلي بده كه آدم از يه چيز خوشمزه احساس خفگي كنه ؛ مگه نه ؟ D:

جالبه كه اين دو تا موجود دوست داشتني به هم حسادت مي كنن !

قرار شد فردا برم كوه ! ساعت 5 صبح بايد بيدار شم . پس برم بخوابم .
روز و شب خوبي بود . ممنونم كه بوديد. شب به خير . خوب بخوابين .



پنج شنبه 9 مرداد

سبز بهش نمياد , اونم ارتشي ؛ يا آبي ( سورمه اي يا آسماني ) يا سفيد . نظر منه !
خدا كنه هيچ وقت برقي كه تو چشاش هست , تا هميشه باشه .
يه نهار جديد خوشمزه در كنارسه تا دوست خوب و يه موجود دوست داشتني .

اگه مي تونستي بياي , اونا رو هم مي برديم ؛ برنامه خوبي مي شد .
برنامه مسافرت با دوستا هم جور نشد ؛ شايد هفته ديگه !

رفتيم ديدنش . خيلي وقته دور شده . خيلي وقته اوني نيست كه بوده . شايد انتظار ما زياديه . نتونستم باهاش حرف بزنم . فقط نگاش كردم . اونم به روي خودش نياورد . انگار نه انگار !

گفتن حالا كه دعوتنامه داري , اگه ويزا دادن برو .
ممكنه خوب باشه , كه هست ولي بدون دوست خوش نمي گذره . تنهام !



.................................................................................................................

Home