پيام قاصدک |
●
.................................................................................................................
عجیبه، امروز درست 4 سال و یک هفته است که از آخرین پستم می گذره که هوس نوشتن زد به سرم. از چی نمی دونم ولی شاید بتونم دوباره بنویسم.
از چی؟ نمی دونم. □ پیام .................................................................................................................
●ما کارگران نمايشيم...*
.................................................................................................................محمد رحمانيان صحنه تالارهاي نمايش قديمي- مثل تالار سنگلج- دو ورودي بيشتر ندارند؛ يکي سمت چپ صحنه و ديگري سمت راست. در مواردي استثنايي، اگر بخواهي بازيگران از انتها و مرکز صحنه وارد شوند بايد کلک بزني و پرده يي چاکدار را در انتها بياويزي. يا ديوار انتهايي را جلوتر نصب کني و دري مقابلش قرار دهي و به ضرب و زور سايه روشن و بازي نور و تاريکي به تماشاگران بقبولاني که در انتهايي صحنه نه به ديوار که به اتاقي و تالاري و کوچه يي و خياباني راه دارد. اما دردسر واقعي زماني است که بخواهي در چنين تالارهايي مدرن بازي در بياوري و بازيگرانت را از ميان تماشاگران و از در ورودي تالار به صحنه بکشاني. آن هم در شرايطي که نه راهروي ويژه يي براي عبور بازيگران وجود دارد و نه ايستگاهي براي توقف و تمرکز آنها. درهاي پشت صحنه نه به راهروهاي عبور بازيگران که به کوچه پشتي تالار راه دارد. کوچه يي با برگ ريز پاييزي يا برف زمستاني. و تو بازيگر اگر بخواهي به فرمان کارگرداني که شيفته ايده هاي مدرن تري براي اجراست تن در دهي و در ميانه بازي، ناگهان از در تماشاگران وارد تالاري مثل تالار سنگلج بشوي، بايد از در پشتي به کوچه بيايي- کوچه يي با برگ ريز پاييزي يا برف زمستاني- و تمام راه را بدوي و به خيابان حافظ برسي و به خيابان بهشت بپيچي و تالار انتظار را طي کني و نفس زنان پشت در بايستي و گوش هايت را تيز کني تا بازيگر روي صحنه با جمله يي «کيو»يً ورود تو را بدهد و تو از دري که تماشاگرانت هم از آن وارد شده اند به وسط جمعيت پرتاب شوي. موضوع اين است؛ فرقي ندارد بازيگر باشي يا تماشاگر... در تالارهاي قديمي نمايش در ويژه يي وجود ندارد. --- اين اتفاقي بود که هنگام ديدن نمايش «خاطرات هنرپيشه نقش دوم» نوشته بهرام بيضايي و کارگرداني هادي مرزبان در تالار سنگلج شاهدش بودم. با دقت به صحنه و بازيگران پيش رويت خيره شده يي که ناگهان صداي بازيگران ديگر را از پشت سر مي شنوي. برمي گردي، آنها را در نقش تظاهرکنندگان مي بيني، يا متظاهران به تظاهر، يا پليس هاي ضدشورش. مرز ميان صحنه و تماشاگر شکسته شده است. آنان حريم امن ما را رعايت نکرده اند يا ما جاي آنها را تنگ کرده ايم؟ هرچه هست، هر کارگرداني که حتي يک بار نمايشي بر صحنه تالار سنگلج برده باشد، به طرفه العيني مي فهمد اين گروه از بازيگران که ناگهان از پشت سر تو را غافلگير کرده اند، تمام کوچه پشتي تالار را دويده اند- کوچه يي با برگ ريز پاييزي يا برف زمستاني- و از خيابان حافظ گذشته اند و به بهشت رسيده اند و... اينجوري است که کوچه هاي پشتي تالارهاي نمايش هم جزيي از صحنه ما مي شود، و خيابان هاي اطرافش. اينجوري است که صحنه ها کم کم بزرگ و بزرگ تر مي شوند و ديگر حريم امني براي تماشا و تماشاگران باقي نمي ماند. همه ما جزيي از بازي هستيم، درست وسط بازي هستيم، ما همه رهگذران کوچه هاي پشتي تالارها و خيابان هاي اطرافش. خش خش برگ هاي پاييزي زير پاي تماشاگر و رهگذر و بازيگر يک صدا بيشتر ندارد. اگر يکي از ما، بازيگر يا تماشاگر يا رهگذر روي برف زمستاني ليز بخورد، به زمين بيفتد و مجروح شود، ديگري زير بغلش را مي گيرد و با خود به تالار نمايش- که حالا بزرگ شده، خيلي بزرگ- مي کشاند. بعد من روي صندلي تماشاگران مي نشينم و تو بازي مي کني. تو زخم مي خوري و من مي گريم. تو لبخند مي زني و من دلشاد مي شوم. تو مي ميري و من دلم مي شکند. من نشسته ام تا برخاستن، دوباره برخاستن تو را ببينم. من براي رنج هاي تو کف مي زنم و تو به احترام اشک هاي من سر خم مي کني. پرده ها فرو مي افتند و من در کوچه پشتي- کوچه يي با برگ ريز پاييزي يا برف زمستاني- با گل سرخي به انتظارت مي مانم... *از نمايشنامه خاطرات هنرپيشه نقش دوم نوشته بهرام بيضايي □ پیام
●نمي تونم بگم به يادت نبودم. نمي تونم هم بگم به يادت بودم. چون همين روزا بود كه داشتم به چيزايي و كسايي فكر مي كردم كه مستقيم و غير مستقيم به تو مربوط مي شدن. به هر حال ديشب انگار دلم مي خواست ببينمت و ازت خبر داشته باشم ولي نمي خواستم كه بفهمي اينو. انگار وسط كوچه بودم كه ته كوچه ديدمت. داشتي مي اومدي بيرون از خونه كه ديدمت. رفتم سر كوچه اون طرف بلوار. اومدي. چند قدم اون طرف تر ايستادي و بدون اين كه بهم نگاه كني گفتي: فكر نمي كني من هم بخوام ازت بي خبر نباشم و اين شد كه با هم راه افتاديم تو پياده رو و خيلي از آدماي آشنا رو ديديم. همونطوري كه فكر مي كردم عوض شده بودي. بيشتر ظاهرت. اونقدر كه خودت نبودي اصلن. ولي يه چيزي بود تو حرفات كه يادم نيستشون ديگه كه مي گفت خودتي. انگار فقط يه چيزي خواسته بود يادم باشه 23 تير 7 سال پيش. همين!
.................................................................................................................يادم هست هنوز. يادم نرفته. □ پیام
●دل آدم دست خودش نيست كه
.................................................................................................................گاهي همينطوري راه مي افتد و راه خودش را مي رود گاهي وقت كمتر هم مي رسد به دل آدم ديگري كه آن هم راه افتادنش دست خودش نبوده شايد اينطوري مي شود كه دل به دل راه داشته مي شود! □ پیام
●از ميان كساني كه براي دعاي باران به تپه مي روند، تنها كساني كه با خود چتر به همراه مي برند به كارشان ايمان دارند.
.................................................................................................................آنتوان چخوف □ پیام .................................................................................................................
●
.................................................................................................................اگر بلد باشي فکر کني اما يک متفکر خالي نباشي... (امير قادري – اعتماد 25/9/87) روديارد کيپلينگ * اگر بتواني شاهد نابودي آنچه در تمام زندگي ساخته يي باشي و بي آنکه کلمه يي بر زبان آري به بناي مجدد آن بپردازي، يا در يک دست بازي، برده هاي هزار دستت را ببازي بي هيچ حرکتي و بي هيچ افسوسياگر بتواني عاشق باشي بدون اينکه از عشق ديوانه شوي،اگر بتواني نيرومند باشي بدون اينکه مهرباني خود را از دست بدهي، و هنگامي که احساس کني از تو نفرت دارند، به نوبه خود نفرت به دل راه ندهي، اما با اين همه بجنگي و از خود دفاع کني؛ اگر بتواني شنيدن سخنان خودت را تحمل کني که از سوي بي سروپاها براي برانگيختن ابلهان، تغيير شکل يافته، و بشنوي که دهان هاي بي چاک و بند آنان درباره تو دروغ مي گويند بدون اينکه تو نيز کلمه يي دروغ بر زبان جاري کني؛ اگر بتواني هم با مردم باشي، هم باوقار، اگر بتواني آدمي ساده باشي و پادشاهان را اندرز دهي، و اگر بتواني همه دوستان را برادرانه دوست بداري، بدون اينکه يکي از آنها براي تو همه چيز باشد؛ اگر انديشه کردن، نگاه کردن و شناخت را بلد باشي، بدون اينکه هرگز بدبين يا نابود شده بماني؛ در رويا فرو روي اما هرگز نگذاري که رويايت بر تو چيره شود، فکر بکني ولي يک متفکر خالي نباشي؛ اگر بتواني خشن باشي بدون اينکه هرگز خشم بگيري، اگر بتواني شجاع باشي و هرگز احتياط را از دست ندهي، اگر بتواني نيک باشي، اگر فرزانه بودن را بلد باشي بدون اينکه معلم اخلاق و عالم نما باشي؛ اگر بتواني پيروزي را بعد از شکست بازيابي و هر دو اين دروغ ها را با يک چشم نگاه کني، اگر بتواني شهامت و عقل خود را حفظ کني هنگامي که تمامي مردم عقل و شهامت خود را از دست بدهند، آن گاه پادشاهان، خدايان، اقبال و پيروزي براي ابد بندگان مطيع تو خواهند شد، و آنچه را که به پادشاهان و افتخارات برتري دارد، خواهي يافت ...يعني تو مرد خواهي شد، پسرم. ---* سکوت هاي سرهنگ برامبل - آندره موروا - عباس آگاهي □ پیام .................................................................................................................
●یک که 19 تیر دفاع کردم و یه کم خیالم راحت شد و بارم کمتر!
.................................................................................................................دو که نه که 23 تیر یادم رفته باشه، نه. فقط چون یه دنیا خسته بودم و برق هم رفته بود نمی دونم کجا، نشد که بیام اینجا. شاید یکی دیگه هم هنوز یادش مونده باشه؛ شاید. شش سال گذشت! □ پیام
●از بس که خسته ام این روزا از همه چی، که دلتنگ شدم. بد جوری یه جای خلوت هیچکی ندار می خواد دلم که آروم هق هق کنه برا خودش!
.................................................................................................................□ پیام
●تولدت مبارک خانومی!
.................................................................................................................چه حال و هوایی بودیم 3 سال پیش امروز!نبودیم؟! هر وقت که ما سه تا خانواده دور همیم، هر کدوممون هم که نباشیم، فقط جای عموجونه که خالیه؛ فقط! □ پیام
●با بچه ها نبودن امشب باعث شد که دلم هوای خیلی چیزا رو بکنه. این شد که رفتم سراغ کیفم و یادداشت اوایل امسال رو از کیفم در آوردم و خوندم و تصمیم گرفتم امشب دیگه اینجا بنویسمش :
................................................................................................................." خب، نمی دونم چطوری باید شروع کرد و از کجا؟ نمی دونم چی شد که تقریبا از اواخر تابستون پارسال انگیزه ای نداشتم برای نوشتن از خودم و اتفاقاتی که برام می افتاد و حس هایی که داشتم. شاید تاثیر قوی مقاله های اون شماره ماهنامه مدرسه بود که دلم خواسته بود قبل از نوشتن راجع به همه اونایی که یه کم قبل گفتم، خلاصه ای از مقاله هاش رو می نوشتم اینجا که خیلی حال و هوای اون روزای من رو به خودش و فکر کردن راجع بهشون مشغول کرده بودن. ولی از اون جایی که یه کم زیادی تنبل هستم و یه کم کمتر درگیر تغییر وضعیت شغلی و محل کار، همه و همه دست به دست هم دادن تا من دیگه مثل قبل اینجا نباشم. حالا هم نمی دونم چی شده که دوباره دلم خواسته کم و بیش باشم اینجا. البته تو این مدت بار ها و بار ها دلم خواسته بودن اینجا رو ولی حتما اونقدر قوی نبوده که برگشته باشم. با همه این حرفا الان اینجام باید از ملاقات اون دوست شروع بشه که وقتی از قرانسه اومده بود ایران، بعد کلی موش و گربه بازی خلاصه همدیگه رو ملاقات کردیم دوشنبه 20 شهریور 85. اونقدر ساده بود و آروم که باورم نمی شد. بعد از مدت ها اولین باری بود که تونسته بودم یکی دیگه رو غیر "س" اون طرف میز رو به روی خودم بپذیرم. یادم نمیاد چقدر طول کشید ولی هر چی که بود از زندگی تو فرانسه حرف زدیم و از نوشتن و موسیقی و از سینما و ...! بعئشم یه مسافتی رو با هم پیاده روی کردیم و چقدر رها بودم از همه چی تو اون مدت. به هیچی هیچی فکر نمی کردم جز اون لحظه ها که ناب ناب بودن به نظرم. یه هفته بعدشم برگشت فرانسه و همه چی خلاصه شد تو تبریک تولد و شب یلدا و عید نوروز. روز جمعه 31 شهریور 85 رو هم یادم مونده. با هم قدم زدن تو مسیر دربند و خوردن ناهار و این که خیلی دیر فهمیدم تو هم می تونستی باشی و چقدر دلم تنگ شده بود برات و نمی دونم چرا یه ایمیل نزده بودم بهت که ببینم برنامه اون روزت چیه! روز خوبی بود و جای تو بود که خالی بود یه عالمه. چهارشنبه 12 مهر رو هم نمی شه فراموش کرد. همه شرایط فراهم شده بود تا از جاده منحرف بشیم و باقی قضایا. چشمای من درست مثل دوربینی که صحنه تصادف رو از توی ماشین فیلم برداری می کنه، همه چی رو می دید. فقط جالب این بود که تو اون چند ثانیه یه چیزی بهم می گفت: خب، این فقط یه تصادف معمولیه و قرار نیست هیچ اتفاق خاصی بیفته و نیفتاد! فقط هر کی ماشین رو دید تعجب کرده بود که چطوری همه سالم از ماشین اومده بودیم بیرون!؟ سه شنبه 5 دی 85 هم مثل 23 تیر 81 که برای اولین بار دیده بودمش یادم می مونه برای همیشه. از جمشیدیه و برف و کلبه کوهستان (رستوران لرستان) تا محمودآباد و دریا و جنگل! جمعه 15 دی 85 هم کنسرت خصوصی گروه هم آوایان حسین علیزاده (سرود گل) تو خونه دکتر "ر"، تنها بودم. همه برنامه رو ایستاده دیدم و شنیدم. چقدر دلم براتون تنگ شده بود. اواخر بهمن یا شایدم اوایل اسفند 85 بود که یه تلفن از کرمان همه رو ریخت به هم! مامان رفت و بعد از خوندن جواب آزمایش ها برای داداش دکتر دیگه امیدی نبود. فقط باید منتظر می موندیم تا وقتش برسه. تعطیلات عید رو با بچه ها رفتیم یاسوج و بوشهر. در مجموع سفر خوبی بود؛ هرچند هنوز فصل یاسوج و پا-دنا نبود و یه مسافرت 17-18 نفری با 5 تا ماشین خیلی هم همه چیزش نمی تونه دلخواه آدم باشه ولی من دوست دارم این طور سفر های دسته جمعی رو با بچه ها. خوبیش این بود که همه بودن این دفعه! فقط از برخوردای "ب" و "گ" با "ک" و "س" دلخور بودم و بعدشم رفتار اون شب آخر "گ" با "ع" و "م" هرچند که من و "ف" تو محوطه هتل مشغول دویدن بودیم و فقط آخرش رسیده بودیم. عصر روز بعد از سفر، مامان دیگه طاقت نیاورد و بغضش ترکید و خواست که خودم رو برسونم کرمان برای مراسم روز 3. فردا صبحش کرمان بعد از 4 سال من رو یاد اولین عید بعد از آشنایی مون انداخت. یادته؟ مراسم خلوتی بود و همه آروم شده بودن دیگه. انگار همه پذیرفته بودن که باید دیر یا زود این طوری می شد! حس عجیبی داشتم؛ گاهی دلم براش تنگ می شد ولی نه که عادت کرده بودم به ندیدنش و نبودنش تو زندگی مون، انگار که حالا هم نرفته؛ انگار که هست ولی خب قرار نیست دیگه ببینیمش! مامان ولی تو این مدت خیلی سختی کشید. اگه همه این روزای آخر رو پیشش نبود، نمی تونست به این راحتی بپذیره یا شایدم حتا ترجیح بده که نباشه تا درد بکشه! روی یه تیکه کاغذ کاهی وصیت کرده بود همه اونایی رو که فکر می کرده در حقش بدی کردن بخشیده و خواسته بود از اونایی که فکر می کنن در حقشون بدی کرده، ببخشنش؛ همین! یه روز تو کارخونه دیدن یه عکس مربوط به اواخر اسفند 85، همون روزی که با "ح" رفته بودیم کوه، من رو ریخت به هم! شب که صحبت کردیم دلم طاقت نیاورد و بهش گفتم! از یه طرف دلم می خواست رهاش کنم و بگم فقط خدا نگهدارت باشه، از یه طرف می ترسیدم که اگه الان وقت عمل باشه به همه اونچه سعی می کردم بهش معتقد باشم؟! فقط ازش پرسیدم آخه من چی کار کردم که نمی بایست می کردم یا چی کار می بایست می کردم و نکردم که تو همچین کاری کردی؟ بعدش گفتم که می خوام تنها باشم و راه رفتم و راه رفتم و راه رفتم. طفلکی نگرانم شده بود و گفت که حق دارم اگه رهاش کنم به امان خدا و گفت که کاش کاری کرده بود که ارزشش رو داشت، نه به خاطر یه کنجکاوی و شیطنت ساده! آخرشم از سر درد 4 تا قرص خوردی و 2 روز تمام تو خونه افتادی زیر سرم و ...! آخه چرا؟! روز ملاقات با "ل" بعد از نزدیک به یک ونیم سال هم جالب بود در نوع خودش. طفلی شوکه شده بود اونقدر از حرفم در مورد ازدواج که غیر از "خیلی خری اگه همچین کاری بکنی!" نتونست جمله بهتری پیدا کنه که زمینه ای شد برای کلی حرفای خوشمزه و خنده و شوخی و ... ممنون برای وقتت. " اینم یادداشت امشب: اواخر تیر بود که ترجیح دادن دیگه باهاشون همکاری نکنم. فقط کاش اخلاق حرفه ای رو رعایت کرده بودن که یه دفعه این طوری تصویر شون خراب نمی شد تو ذهنم؛ کاش! یه هفته بعدش سرپرست کارگاه و یه ماه بعدش تکنسین نقشه کشی هم رها کردن و رفتن. این طوری شد که تو اون دو ماه بی کاری (مرداد و شهریور)، بخش عملی پروژه پایانی دانشگاه رو تموم کردم. 5 شهریور رفتیم خواستگاری و بله دیگه!!! از اول مهر هم کار جدید رو تو یه شرکت مهندسی مشاور نفت و گاز شروع کردم. یه دیدگاه جدید به همه اون چیزایی که یه زمانی تو کارگاه های مختلف می ساختیم! روز چهارشنبه 28 آذر 86 هم که شدم آقای همسر! □ پیام
|
صفحه اصلی
: به خودم ، از زبان دوست
اگر مي خواهي نگهم داري دوست من
سکوت سرشار از ناگفته هاست |